چرخ سرگشته ای گدا بیشست

خواجوی کرمانی – مدایح و مناقب شماره 7

فی نفی الممکنات و اثبات واجب الوجود

چرخ سرگشته ای گدا بیشست

دهر آشفته ای دغا بیشست

راهب دیر شش در هفتم

هندوی نحس بی بها بیشست

وانک قاضی القضات گردون است

مفتیی پیر پارسا بیشست

صفدر قلب قلعه ی قلعی

خونیی ترک بد لقا بیشست

مهد اعلی طارم علوی

شاهدی شوخ بی حیا بیشست

ارغنون ساز بزمگاه سپهر

مطربی مست بی نوا بیشست

تیر منشی که اعظم الوزراست

خواجه ای از دوم سرا بیشست

ماه کو شد به شبروی مشهور

راه پیمای شهرها بیشست

این ثریا جبین عقرب دم

توسنی تند باد پا بیشست

اختر روز کور شعبده باز

چشم بندی گرهگشا بیشست

صبح کو تاجدار آفاق است

زرگری سیمگون قبا بیشست

ابر اگر سر بر آسمان ساید

جامه دوزی کله ربا بیشست

بحر اگر دُر به دامن افشاند

قطره ای از سرشک ما بیشست

آنچ زان چشم جان شود تیره

گرد این هفت آسیا بیشست

آنک خیلت صواب را شکند

یزک لشکر خطا بیشست

هرچه عقلت ز نه فلک گوید

رمزی از منطق دها بیشست

وآنچ از خور ز باب زر شنوی

فصلی از علم کیمیا بیشست

ور کند چرخ سیمگون سیماب

نوعی از باب سیمیا بیشست

جان که شاهیست از ولایت قدس

والی ملکت ولا بیشست

دل که سلطان عالم جان است

عالم محمل جفا بیشست

نفس کو مبتلای خویشتن است

کشته ی تیغ ابتلا بیشست

تن که شد سرفراز ملک وجود

خسرو روح را لوا بیشست

قد که او جدول سویّت راست

مسطر خطّ استوا بیشست

بدره ی رخ که سکّه مه ازوست

وجهی از مایه ی بها بیشست

خط که آمد نجات را قانون

نسخه ی کلی شفا بیشست

سینه کو رازدار اهل دل است

صدری از صفّه ی صفا بیشست

سرخی اشک و زردی چهره

دعوی عشق را گوا بیشست

گر دو عالم کنند تملیکت

موجی از قلزم عطا بیشست

عمر باقی اگر کنی حاصل

فیضی از چشمه ی بقا بیشست

گنج قارون اگر شود واصل

بانگی از پرده ی غنا بیشست

هر که او تابع طبایع شد

همدم چهار اژدها بیشست

وانک او محرم حواس آمد

حرم پنج کدخدا بیشست

روضه کاسمی ز باغ رضوانست

شرط طاعات را جزا بیشست

شاخ سرسبز سدره و طوبی

گلشن قدس را گیا بیشست

نرگس طاس باز طشت فروش

دیده بان ره صبا بیشست

باده ی سالخورده ی جامی

کهنه پیری ز روستا بیشست

هر چه بر صفحه ی قدر بینی

حرفی از دفتر قضا بیشست

فرض کردم که مسجدت اقصی ست

در خور نفط و بوریا بیشست

عمر دادی به باد و مینالی

که منالت کمست یا بیشست

بگذر از عمر و زنده دل میباش

عمر بادی روان فزا بیشست

تا کی از دیده ی جهان دیده

دیده جامی جهان نما بیشست

اشک خواجو کزو محیط نمیست

آبی از چشمه ی هوا بیشست

ملک هستی چو نیک درنگری

منزلی در ره فنا بیشست

از قضا هر چه می شود صادر

بر من خسته دل رضا بیشست

هر دم از بهر اجری و ادرار

دیده را با تو ماجرا بیشست

هر که را حشمت و حشم کم نیست

چون ببینی غم و بلا بیشست

هر کجا دولت است و ملکت و مال

محنت و انده و عنا بیشست

با خود آ کز جهان و هر چه در اوست

کرم و نعمت خدا بیشست

زین همه درگذر که صانع را

از همه مجد و کبریا بیشست

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها