لاف آزادگی از سرو سهی آید راست

خواجوی کرمانی – مدایح و مناقب شماره 6

فی الموعظه

لاف آزادگی از سرو سهی آید راست

که به نوخاستگی از سر عالم برخاست

در چمن غنچه ی دم بسته ی لب دوخته را

همه دلتنگی از آن است که در بند قباست

از هوا کار دل خسته ما در گره است

کآب در سلسله از رهگذر باد هواست

موی از آن روی بتان را ز قفا می باشد

که رخ خوب بسی فتنه و شورش ز قفاست

ناله ی بلبل شب خیز سحر خوان زآن است

که دل خسته اش از طرّه ی شب پر سوداست

نفس اماره همه کینه ی او با خردست

دزد پتیاره همه دیده ی او بر کالاست

کی کند گوش به آه سحر سوختگان

هر که در پرده سرا مستمع پرده سراست

نیکبخت آنکه جدا نیست ز اقبال و نشاط

گر چه آن کس که ازین هر دو جدا نیست جداست

گرنه بر وفق رضای تو رود حکم قضا

چه توان کرد که این هم چو ببینی ز قضاست

حرکات ملکی مقتضی آفت توست

ور فلک راست نگوید حرکاتش گویاست

داو عمر تو چو اکنون به تمامی برسید

مهره از چرخ نگه دار که کژ باز و دغاست

با دو صد دیده نیارد که قدم راست نهد

این کهن پیر خرف گشته مگر نابیناست

خرّم آن غصّه که چون نیک ببینی شادیست

خنک آن درد که چون درنگری عین دواست

نه که هر شخص که مو بافته باشد علویست

نه که هر شَعر که آن تافته باشد والاست

هر کجا سنگدلی سرکش و بدگوهر هست

همچو کهسار سرش بر فلک از استعلاست

آبرویش رود از موج حوادث بر باد

آنک در عالم تفضیل و تبحّر دریاست

همچو خورشید کسی تیغ کشد بر گردون

که نه در گوهر او آب و نه در دیده حیاست

مشک تاتاری اگر زانک کند غمّازی

هیچ عیبش نتوان کرد که اصلش ز ختاست

دم از آوازه و آوا مزن و دم درکش

نای را بین که هم آوازه و نی را آواست

کوه نالنده ی آتش جگر خاک نشین

از گذار تو در افغان و تو گویی که صداست

گر درین مرحله ات پای فرو رفت به گنج

مرو از راه که اینجا وطن اژدرهاست

دیده هر خون جگر کز فلک آرد در جمع

چون ببینی همه بر دفتر امکان مجراست

زین کهن چنبر آیینه وش زنگاریست

این همه زنگ که بر آینه ی خاطر ماست

مزن ای صدر اجل خیمه به صحرای امل

که اجل بر گذر و راه امل ناپیداست

ناقه بی قوّت و ره دور و حرامی نزدیک

آب نایاب و هوا گرم و تو را استسقاست

چند نوبت ز نوا ساز فلک نشنیدی

که درین پرده کسی نیست که کارش به نواست

نقش ادوار سپهر ار بشناسی دانی

کاین مخالف نکند کار کسی هرگز راست

سخن راست ازین واله ی دیوانه بپرس

طمع راستی از چرخ ستمگاره کراست

روز نخجیر و تماشا و سر صحرا نیست

زانک از نکبت ایام جهان پر نکباست

صبر ایوب طلب کن که ز کرمان خطرست

کشتی نوح به دست آر که طوفان بلاست

آن مسمّی که ندارد به جز از اسم وجود

کام اهل هنر و همدم اکسیر و وفاست

مسجد و صومعه ات را که عبادتگه توست

بوریا سازد و نفط ار ز سر کبر و ریاست

عمر ضایع شده در خاک زمین می طلبد

پشت پیران جهاندیده ازین روی دوتاست

در نفس دل بدهی چون گل صد برگ به باد

گر بدانی که چو بویست که با باد صباست

باغ پیروز اگر این مزرعه ی خاکی بود

باغ پیروزی ما گلشن پیروزه نماست

قطب کو منزوی زاویه ی بالا شد

لاجرم کار وی از روی حقیقت بالاست

فلکا چند زنی ساز مخالف با من

گرچه دانم که مخالف نزند پرده ی راست

من به آهنگ غنای تو کی از ره بروم

زانک سرمایه ام از ساز تو تصحیف غناست

کوه اگر پیرهن زرکش والا نکند

در غم و غصّه ی ایام قبا از خاراست

خیز خواجو که نشیمنگه سیمرغ فنا

گر بدانی به حقیقت کمر قاف بقاست

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها