خواجوی کرمانی – قطعه شماره 6
و له أیضاً
ای که رای تو در سیاهی شب
نایب شاه گنبد خضراست
از ضمیرت چگونه می خیزد
آب حیوان گر از سیاهی خاست
آفتابی تو روشنت گفتم
به سیاهی پس آرزوت چراست
زان تو را ذره ای سیاهی نیست
کآفتابی و در تو این پیداست
می فرستادمت سیاهی لیک
عقل گفتا مکن که این نه رواست
کس سیاهی به تحفه نفرستد
پیش خورشید خاوری که خطاست
لیک کار تو چون سیهکاریست
بی سیاهی چگونه آید راست
از سیاهی چو رنجه شد طبعت
روشنم شد که علت سوداست
نه سیاهی گر آب حیوان است
به مثل ورچه نور دیده ی ماست
هر چه باید بدیده بفرستم
ور سیاهی دیده ی بیناست