خواجوی کرمانی- قطعه شماره 52
باد پیمایی که جم را خاک ره پنداشتی
بر من از دیوانگی هر دم کمینی می گشود
گفتم آخر چند ازین گرمی برو سردی مکن
می فروزی آتش و خود کور می گردی به دود
چون نداری زهره ای زهرت نمی باید فشاند
چون ندیدی چرمه ای چربت نمی باید نمود
ریش خود بگرفت و برتیزید و بخروشید و گفت
کاین زمان چون نوکری با من نمی بینی چه سود
گفتمش دست از چه رو هر لحظه بر ریش آوری
دنب خر چندانکه پیمایی همان باشد که بود