خواجوی کرمانی – ترجیع و ترکیب شماره 8
فی تهنیة بعید الفطر
ترکیب بند
ای که زلفت شب قدرست و رخ زیبا عید
عید ما بی تو بعیدست و تویی ما را عید
کوثرست ار شکر ار چشمه ی حیوان یا لب
عارضست ار قمر ار لاله ی نعمان یا عید
شکری از لب شکر شکنت می خواهم
زانک خواهند ز ارباب کرم حلوا عید
خم ابروی تو پیوسته هلالست ولیک
روی زیبای دل افروز جهان آرا عید
گرچه در مذهب هر طایفه عیدی دگرست
نیست در مذهب وامق به جز از عذرا عید
عید گفتی که من از رخ بگشایم پرده
روی بنمای که من صبر ندارم تا عید
گر تو را خاطر باغ و سر صحرا باشد
روضه ی خلد بود باغ و سر صحرا عید
عنبر شکست شرح مصابیح من است
سجده ی قامت تو عین تراویح من است
چون خورم خون جگر هر نفسی در روزه
نتوان داشت امید از من غمخور روزه
قدح دیده پر از خون جگر چند کنم
زانک باطل شود از باده ی احمر روزه
ابرویت ماه نو عید و من سوخته دل
چون هلالی شده از مهر رخت در روزه
روزی هیچکس این روز مبادا که منم
همچو مویی شده بی رویت و بر سر روزه
ماه روزه ست و تو با خسته دلان در تزویر
چند باطل کنی آخر به مزوّر روزه
هر که را فرض کنی روزه ی او سی روزست
روزه ی من ز لب لعل لبت هر روزه
عید در مذهب صاحبنظران آن روزست
که گشایند بدان لعل چو شگر روزه
زآتش عشق دلم شعله زند چون قندیل
زانک سوزد همه شب از دل پر خون قندیل
در شب زلف تو دارد دل من کار نماز
خرم آن دل که گزارد به شب تار نماز
ابروی شوخ تو پیوسته از آن روی دوتاست
که برد بر سر آن جادوی بیمار نماز
پیش رخسار تو سلطان سراپرده ی چرخ
میکند در پس این پرده ی زرکار نماز
در حریم حرم کعبه ی کوی تو بود
شب نشینان هوا را همه شب کار نماز
با خرد رو به سراپرده ی عشق آوردن
همچنانست که در کعبه به زنّار نماز
پیش دیوار تو گر سجده کنم نهی مکن
زانک مشروع بود روی به دیوار نماز
قصه ی من که برد پیش سپهر ایوانی
که برد پیش درش گنبد دوّار نماز
تاج دین آنکه بود خاک درش کحل مسیح
ذکر او هست مقیمان فلک را تسبیح
ای گرفته زر و سیم از نظرت کان صدقه
از گدایان درت خواسته سلطان صدقه
تویی آن خضر که خاصیت جان بخشیدن
گیرد از خاک درت چشمه ی حیوان صدقه
فلک از خوان تو هر روز ستاند یک قرص
کیست فاضل تر از آنکس که دهد نان صدقه
گیرد از شعشعه ی رای تو سلطان فلک
روشنی همچو مه از مهر درفشان صدقه
خاتم ملک به دشمن چه سپاری کاصف
به شیاطین ندهد ملک سلیمان صدقه
سایه ای بر سر سلطان فلک می انداز
که به درویش فرستند کریمان صدقه
در قضایا مکن از شاه فلک استمداد
زانک شاهان نستانند ز دربان صدقه
چرخ را سیم و زر و بنده طلبکار زکات
خیز و از گردن گردون بفکن بار زکات
ای ز جان خوانده جهان بهر تو همواره دعا
بر درت ورد جهانی شده یکباره دعا
خسرو طارم پیروزه که شمسش لقب است
کرده بر جان تو چون سایر سیاره دعا
چون چراغ فلک از رای تو می افروزند
میکنند انجم و چرخت به شب تاره دعا
گر کند کوکب میمون تو بر خاره گذر
با وجود دل سنگین کندت خاره دعا
چون بود چاره ی کار من بیچاره ز تو
بر تو احسان بود و بر من بیچاره دعا
من تنها نه که از جان و دلت میگویند
پیر قد خم شده تا کودک گهواره دعا
گر چه ابرام روا نیست ازین تصدیعات
هست مقصود من خسته ی غمخواره دعا
باد هر شام تو را صبحی و هر شب روزی
هر زمان عیدی و هر روز ز نو نوروزی