خواجوی کرمانی – ترجیع و ترکیب شماره 6
فی مدح سلطان الاعظم الشیخ ابواسحق طاب مثواه
ترکیب بند
بلبلان را نکهتی از گلستان آورده اند
بیدلان را مژده ای از دلستان آورده اند
کشتگان تیغ هجران را روان بخشیده اند
تشنگان را بر لب آب روان آورده اند
مهد بی سیمان به شادروان سلطان برده اند
حکم درویشان ز پای تخت خان آورده اند
نغمه ساز مجلس گلشن که بلبل نام اوست
باز پیغامش به طرف بوستان آورده اند
جان مخموران ز جام روح بخش افزوده اند
نزل می خواران ز آب ناردان آورده اند
پیش وامق بین که از عذرا حکایت کرده اند
نزد مفلس بین که گنج شایگان آورده اند
ذره را با مهر عقد مهربانی بسته اند
اهل دل را بوی یار مهربان آورده اند
آفتاب راوقی را در هلال افکنده اند
وآتش تشویر در آب زلال افکنده اند
باز تیهو را امان از چنگ شاهین داده اند
نامه ی ویس پری پیکر به رامین داده اند
باغ را از شهیر طاوس آذین بسته اند
کاخ را چون منظر کاوس تزئین داده اند
خاک را خاصیت آب روان بخشیده اند
سبزه را انفاس جانبخش ریاحین داده اند
بندگان را خلعتی از سوی شاه آورده اند
خسروان را شربتی از شهد شیرین داده اند
این جماعت بین که اورنگ پریشان حال را
ره به خلوتگاه گلچهر خور آئین داده اند
شاخ عریان را قبای فستقی پوشیده اند
مرغ خوش خوان را نوا از برگ نسرین داده اند
شد مشام جان مجنون مشکبوی از باد صبح
در شکنج طره ی لیلی مگر چین داده اند
خیر مقدم ای بشیر عاشقان احوال چیست
حال آن شمشاد نسرین بوی مشکین خال چیست
پیر کنعان بین که دیگر ماه کنعان باز یافت
خضر در ظلمت نشان آب حیوان بازیافت
کان گوهر را خرد در جوهر دل بازدید
جان عالم را روان در عالم جان بازیافت
بلبل بستانسرای خلد یعنی بوالبشر
نکهت جان پرور گلزار رضوان بازیافت
عندلیب خوش نفس گر زانک دم در بسته بود
شد هزار آوا چو انفاس گلستان بازیافت
ذره ی سرگشته کو هست از هواداران مهر
حسن طالع بین که خورشید دُرفشان بازیافت
گرچه طبعم هفت گردون را به چوگان می برد
این زمان گویی تواند زد که میدان بازیافت
دل کنون از غم فرج یابد که شادی رخ نمود
سر کنون گردن برافرازد که سامان بازیافت
صادقان را صبح بخت از مطلع شاهی دمید
بنده را از بند غم هنگام آزادی رسید
گلرخان از لب شراب ارغوانی می دهند
روح را با جام می پیوند جانی می دهند
این کرامت بین که هر دم ساکنان خاک را
رفعت آتش رخان آسمانی می دهند
باز مرغ جان شکار دلشکن یعنی فراق
همچو سیمرغش نشانی از بی نشانی می دهند
طائر جان را که دارد آشیان در باغ قدس
هر نفس بوی از ریاض لامکانی می دهند
دوستان هر دم به رغم دشمنان در بوستان
می پرستان را شراب ارغوانی می دهند
بزم را نسبت به ایوان سکندر می کنند
جام می را ذوق آب زندگانی می دهند
از وصول موکب فرمانروای انس و جان
منهیان عالم جان مژدگانی می دهند
سایه ی یزدان جمال الدین شه گیتی پناه
خسرو اعظم ابواسحق بن محمود شاه
آنک از کان هر زر و گوهر که سر بر می کند
پیش دست کان یسارش خاک بر سر می کند
جود او گر بحر اخضر را نپوشد هر نفس
جامه ی سیمابی موجش که در بر می کند
چون صبا از مجمر اخلاق او دم می زند
دامن این پرده ی کحلی معطر می کند
پیش دستش ابر دریا بار بنگر کز حیا
آب چشمش را فلک نسبت به گوهر می کند
شعله ای از آتش طبع سپهر افروز اوست
آنک نامش پیر گردون شاه اختر می کند
رشحه ای از قلزم احسان دریا موج اوست
آنک اسمش ابر نیسان بحر اخضر می کند
عقل کو کشاف تفسیر کلامش می نهند
کلی منظومه ی مدح وی از بر می کند
هفت چرخ از عرصه ی قدرش غباری بیش نیست
هشت خلد از مجمر خلقش بخاری بیش نیست
ای خور از خاک درت زرّینه افسر ساخته
وی محیط چرخ بحری از کفت برساخته
منشیانت هر جواهر کز انامل ریخته
تیر از آن طرف کمربند دو پیکر ساخته
در فضای صحن ایوان تو معماران صنع
گنبد فیروزه ی نه طاق شش در ساخته
ماه کو نعّال دارالملک چرخ چنبریست
هر سرمه نعل شبرنگ تو از زر ساخته
پرده ساز مجلس سیاره هنگام صبوح
نوبت جاه تو بر آهنگ مزهر ساخته
این که خوانند آفتابش میخ نعل خنگ توست
اخترانش مهچه ی خرگاه اخضر ساخته
از عقود گوهر نظمم به گاه مدح تو
نوعرسان ریاض خلد زیور ساخته
روضه ی اقبال را بی احتشامت حور نیست
دیده ی آمال را بی اهتمامت نور نیست
اطلس گلریز چرخت دامن خرگاه باد
چنبر سیمین ماهت حلقه ی درگاه باد
تا شه انجم برآرد سر ز جیب آسمان
دست احداث زمان از دامنت کوتاه باد
روح قدسی کو هزار آوای باغ کبریاست
همچون او بر شاخسار رفعتت پنجاه باد
هر قضا کان در حجاب غیب ماند مختفی
رای ملک آرایت از اسرار آن آگاه باد
از پی بزمت چو مجلس خانه آراید سپهر
آفتابت باده ی گلگون و ساغر ماه باد
گر نه دشمن با تو از صدق عقیدت دم زند
همچو صبح از آتش دل همدم او آه باد
هر کجا عزم فلک سیرت عنان افشان شود
فتح و نصرت هم رکاب و دولتت همراه باد
شیر گردون صید تیر آسمان گیر تو باد
شاه انجم بنده ی حکم جهانگیر تو باد