خواجوی کرمانی – ترجیع و ترکیب شماره 4
فی مرثیة نوئین الاعظم غیاث الدین کیخسرو و ابیه قطب الدین محمود
ترکیب بند
از گنج دهر بهره به جز زخم مار نیست
وز گلبن زمانه به جز نوک خار نیست
بگذر ز می که مجلسیان وجود او
حاصل ز جام دهر برون از خمار نیست
کو در میان باغ کسی یا کنار گل
کو را چو لاله خون جگر در کنار نیست
بر این قرار گرچه زنی سایبان انس
زیرا که همچو سایه دمی بر قرار نیست
تا چند سرکشی سر گردنکشان دهر
بر پای دار بین که جهان پایدار نیست
در این رباط کهنه مزن خیمه وقوف
چون واقفی که موقف او استوار نیست
هرگز نبوده است کس از روزگار شاد
ور زانک بوده است در این روزگار نیست
بس قتل سروران که درین دشت کرده اند
بس خون صفدران که درین طشت کرده اند
آن دم که مهد خسرو گردون روان شود
همچون شفق ز دیده ی ما خون روان شود
دریا چو یاد چشم گهربار ما کند
اشکش بسان لؤلؤی مکنون روان شود
هر نیم شب طلایه خونخوارگان درد
سوی دلم به عزم شبیخون روان شود
وقت سحر که نوبت کیخسروی زنند
سرخاب اشک ما سوی جیحون روان شود
شبرنگ دم بریده ی او چون کنیم یاد
از چشم ما طویله ی گلگون روان شود
هر شب نگر که بی مه منجوق رایتش
اشک ستاره بر رخ گردون روان شود
چون دم زند ز خنجر او تیغ آفتاب
دانی که سیل خون افق چون روان شود
کیخسرو ار نماند بقای قباد باد
جم بی نگین مبادا گرش تخت شد به باد
ای آفتاب خرگه سیمین ماه کو
وی ماه خرگهی مه خرگاه شاه کو
اکنون که سوی تخته شد از تخت خسروی
بر درگهش جبین سران سپاه کو
دم در دهان نوبتیان سحر شکست
بانگ درای و کوس در بارگاه کو
چون تختگه ملوک طوایف گرفته اند
بر تارک سکندر رومی کلاه کو
این دم که جم نماند و فریدون شد از جهان
شایسته ی نگین و سزاوار گاه کو
چشمم سیه شد از شب تاریک دیر پای
روشن بگو که غره ی غرای ماه کو
در ورطه ای چنین که کرانش پدید نیست
چون زهره آب گشت مجال شناه کو
تخت بلند پایه ی خود را نگاهدار
چون تاج بعد ازین به کسی سر فرو میار
ای ابر خون ببار که دریا پدید نیست
وی مرغ خوش بنال که عنقا پدید نیست
وی صبح اگر ز صدق زنی دم نجوم را
بفکن ز دیده زانک ثریا پدید نیست
روشن بگو به خسرو سیاره کاین زمان
بگسل از طاق چرخ که جوزا پدید نیست
انفاس عیسوی نتوان یافت این نفس
چون رفت مدتی که مسیحا پدید نیست
خاتم چه میکنی چو سلیمان به باد رفت
ثعبان چه سود چون ید بیضا پدید نیست
اسکندر این زمان ز پی آب زندگی
بیرون برد سپاه که دارا پدید نیست
اکلیل را ز جبهه ی گردون در افکند
اکنون که شاه گنبد خضرا پدید نیست
خسرو هنوز در نظر مهد اعظم است
بوی مسیح رایحه ی روح مریم است
بانوی شرق و غرب و خداوند انس و جان
فرمانده ی زمین و جهان داور زمان
بلقیس عهد و رایحه ی هشتمین بهشت
مقصود دهر و رابعه ی هفتمین قران
دریای جود و عصمت دنیا و دین که چرخ
دارد به خدمتش کمر طوع بر میان
تاشی خدایگان خواتین روزگار
آنکو بود حریم درش کعبه ی امان
با آب دست او ز حیا آب گشته ابر
در راه بذل او ز هوا خاک گشته کان
روشن ز ماه رایت او چشم آفتاب
عالی ز خاکبوس درش کار آسمان خورشید
چون کنیزک دربان قصر اوست
طالع نگر که شد ز شرف شاه اختران
محمود رفت و ملک به مسعود بازهشت
هرمز درود هر چه انوشیروان بکِشت