خواجوی کرمانی – ترجیع و ترکیب شماره 17
فی مدح الصاحب المعظم جمال الدین دیلم اصفهانی
ترکیب بند
پسته شکری است آنک تو داری نه دهن
شکر عسکری است آنک تو باری نه سخن
هر که او دل به رخ ماهرخی خواهد داد
باری آن روی دلفروز که وجهیست حسن
ای سر زلف تو را مرغ دلم دست آموز
وآتش مهر رخت در جگرم دود افکن
بنده ی پرتو روی چو مهت بدر منیر
هندوی زنگی خال سیهت مشک ختن
دست بر سر زده و پای فرو رفته به گل
بر لب جوی ز رشک قد تو سرو چمن
بیش ازین ابر سیه بر مه شب پوش مپوش
بعد ازین خیل حبش بر سپه زنگ مزن
پرده بردار که در تاب شود شمع فلک
پسته بگشای که تا آب شود درّ عدن
باد چشم بد از آن روی چو گلنار تو دور
دود دل سوختگان زآتش رخسار تو دور
چون ربودی ز من خسته به عیاری دل
عیب نبود اگرم زانک نیازاری دل
می فزاید لب لعلت به شکر باری جان
می رباید سر زلفت به سیه کاری دل
گرچه آزار تو راحت بود اما بی جرم
من دل سوخته را تا به کی آزاری دل
دلم از دست ربودی و فکندی در پای
ای عزیزان که شنیدست بدین خواری دل
به خیال سر زلف سیه و چشم خوشت
میکنم خوش به پریشانی و بیماری دل
ای بسا کز غم هجران تو هر شب تا روز
خون کنم خلق جهان را به جگر خواری دل
بیدلی را چو دل از دست ربودی و شدی
چه تفاوت کند ار زانک به دست آری دل
جادوی مست تو افسونگر بیماران است
طره ی پست تو سر حلقه ی طراران است
ای ز خورشید رخت گرمی بازار جمال
خال عنبر شکنت نقطه ی پرگار جمال
جادویت معتکف گوشه ی محراب و مدام
مست در خواب شده بر سر بازار جمال
بی قدت کار من خسته نمی آید راست
راستی را ز تو بالاست کنون کار جمال
پیش رویت سخن مهر نمی شاید گفت
کآفتابیست کنون بر بر سر بازار جمال
مشک چون بر گل رخسار تو می افشاندند
می گشودند سر طبله ی عطار جمال
مردم چشم مرا می شود از مهر رخت
دیده هر لحظه پر از پرتو انوار جمال
تا هوادار جمال دول و دین نشنوی
نشنوی بار دگر نکهت گلزار جمال
خاتم دست قضا منشی دیوان قدر
خواجه ی شاه نشان آصف جمشید حشر
آن کریمی که گذشتست ز حاتم کرمش
وان بزرگی که فزونست ز انجم حشمش
حلقه ی گوش فلک نعل سم شبرنگش
علم دوش ملک نقش طراز علمش
ره نشین سر کو چرخ زمرد سلبش
خاک روب در خرگه شه نیلی خیمش
هشتمین روضه فضایی ز در بارگهش
هفتمین پنجره بابی ز حریم حرمش
ساکن زاویه ی چرخ که قطبش لقبست
بارها کرده تیمم به غبار قدمش
کرکس و شیر فلک صید خدنگ سخطش
ماهی و گاو زمین غرقه ی بحر کرمش
چرخ سرکش نکشد سر ز خطش زانک کنون
راست آمد چو قلم کار جهان از قلمش
ای گل باغ هنر و اختر گردون جلال
دُر دریای کرم شمع شبستان کمال
علم قدر تو بر عالم بالا زده اند
خیمه ی جاه تو بر طارم خضرا زده اند
پیش خورشید جهانتاب ضمیرت مه را
ای بسا طعنه که بر غره ی غرا زده اند
دل و دست تو به هنگام گهر بخشیدن
خاک در دیده ی موج افکن دریا زده اند
ره نشینان سر کوی تو از استغنا
هفت اقلیم فلک را به سر پا زده اند
نوعروسان سراپرده ی اقبال تو را
تاب در سلسله ی زلف سمن سا زده اند
پیش ایوان رفیع تو مقیمان سپهر
سنگ تشویر برین قبه ی مینا زده اند
عرشیان کرسی جاه تو ز تعظیم و جلال
بر نُهم غرفه ی این قصر معلا زده اند
تا فلک را حرکاتست و زمین را آرام
فلکت باد زمین بوس و شه چرخ غلام