جرعه ای خوردم و سرمست و خراب افتادم

خواجوی کرمانی – ترجیع و ترکیب شماره 15

فی مدح الملک الاعظم الاعدل الاکرم خسرو السواحل و البحار قطب الدنیا و الدین تهمتن کردانشاه الهرموزی

ترکیب بند

جرعه ای خوردم و سرمست و خراب افتادم

آتشی دیدم و از دیده در آب افتادم

قدمی رفتم و از رفته پشیمان گشتم

نظری کردم و در عین عذاب افتادم

داشتم داعیه ی آنک برین در میرم

ورنه در کوی ملامت به چه باب افتادم

همچو باد آمدم و خاک صراحی گشتم

آب خود بردم و در آتش ناب افتادم

پشه ای بودم و پر می زدم از بهر شراب

آمدم ناگه و در جام شراب افتادم

گرچه گویند که مردان همه جا می افتند

من چه مَردم که به یک جرعه خراب افتادم

 

یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند

که چنان مست مرا دوش به دوش آوردند

 

واجب آن است که دیگر می حمرا نخورم

که چو صهبا نخورم انده صهبا نخورم

باده هر چند که در کار دلم ریخته است

چون مرا خون جگر خورد بهل تا نخورم

وا نخوردم ز می و خوردم از آنسان و کنون

من چو واخوردم از آن شاید اگر وانخورم

چه ملامت که ز تن ها نکشیدم تنها

بخورم باده و تنها غم تن ها نخورم

دور ازین حضرت اگر خون دلم باید خورد

بخورد خون دل و غصّه ی اعدا نخورم

چنگ در دامن خسرو زده ام تا چون رود

ضربت باربد و زخم نکیسا نخورم

 

قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش

غزلی خواندم و صد قول خطا کردم گوش

 

چون مه پرده سرا چنگ ببر در گیرد

مطرب از پرده ی عشاق نوا بر گیرد

همچو شمعم برود آب رخ از آتش دل

کار شمع ار چه هم از آتش دل درگیرد

تا کند خون من از ساغر خونخوار طلب

بدود اشک من و دامن ساغر گیرد

بر سرم سرزنش تیغ حوادث نبود

اگر از خاک شهِ بحر مرا بر گیرد

قطب دین شاه تهمتن که ز سهمش خورشید

بدرفشد چو به کف قبضه ی خنجر گیرد

خضر تیغش چه عجب گر ببرد آب حیات

که چو او برکشدش ملک سکندر گیرد

 

آنک ترک فلکی هندوی ترکش کش اوست

نه فلک حلقه ای از بند کمر ترکش اوست

 

ای ز دست کف دُر پاش تو کان چون کف دست

چرخ سرکش شده از جام جلالت سرمست

گرم در پای تو افتد چو برآید خورشید

تا ازین دست شود قبله ی خورشید پرست

شاید ار باره برین قلعه ی قلعی رانی

زانک بر کوهه ی زین چون تو سواری ننشست

پرده ی زرکش چرخی ز سنانت بدرید

زَهره ی زُهره ی زهرا ز خدنگ تو بخست

با کمان تو اگر چرخ نزاعی می کرد

تا چه افتاد که چون تیر ز شست تو بجست

دست در پیش تو آورده ام از سرمستی

که چو از دست شدم لطف توام گیرد دست

 

ای خطا بخش به لطف و به کرم عذر پذیر

نظر عاطفت از بنده ی خود باز مگیر

 

گر چه گویند که گل خسرو ملک چمنست

لیکن از جود تواش خرده ی زر در دهنست

کمترین بنده ی درگاه تو شاه فلکست

کمترین گوهر جام تو سهیل یمنست

هر که در روی تو چون شمع کشد تیغ زبان

بکشش گر به مثل شمع زمرد لگنست

خرده ای گر ز من از بی خردی صادر شد

آن هم از بخت بد و طالع وارون منست

مرد میدان می لعل نبودم زان روی

که ز سرخاب زیان یابد اگر تهمتنست

من چو بی خویشتن از بزم تو بیرون شده ام

از که نالم که فغانم همه از خویشتنست

 

زین پس ار بخت مرا لطف تو بیدار کند

هر عزیزی نتواند که مرا خوار کند

 

ای شه ملک ستان ملک جهان زان تو باد

قصر نُه پنجره، یک غرفه ز ایوان تو باد

شیر این بیشه کش از چشمه ی مهر آب خورست

صید کمتر سگ صید افکن دربان تو باد

چو برین در کشی آن توسن روئین سم را

صحن مضمار فلک عرصه ی میدان تو باد

با تو گر زانک عدو روی به میدان آرد

سرش افتاده چو گو در خم چوگان تو باد

دیده ی مشعله داران شبستان سپهر

روشن از شعشعه ی شمع شبستان تو باد

چون فلک کاسه ی پیروزه بود بر خوانت

قرص زرین فلک ریزه ای از خوان تو باد

 

جشن میمون مه عید همایون بادت

حکمت بوعلی و فهم فلاطون بادت

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها