خواجوی کرمانی – ترجیع و ترکیب شماره 14
ترجیع بند
وقت سحر است و نوبت بام
آمد گه عیش و نوبت جام
ای لعبت سیم بر بیاور
از ساغر زر شراب زرفام
آن باده ی پخته ده که حیف است
می پخته و ما بدین صفت خام
بنمای ز مطلع صراحی
در وقت سحر ستاره ی بام
شاهد غرض است ورنه در خلد
آرام کراست بی دلارام
چون خار بود به چشم رامین
گل بی رخ ویسه ی گل اندام
ز ایام شکایتی که دارم
گویم همه یک به یک به ایام
عشق تو که خاص از آن ما بود
امروز شدست در جهان عام
در دام زمانه چند باشی
رو جام شراب گیر مادام
از دست مده می مغانه
وز چنگ منه نی و چغانه
ای سرو سمن عذار گلروی
در ده می لاله رنگ گلبوی
آن بحر که موج او محیط است
در چشمه ی چشم عاشقان جوی
خط تو به گرد چشمه نوش
یا رب که چه سبزه ای است خودروی
تا ساخته ای زمشک چوگان
در دامن مه فکنده ای گوی
از خط تو حور میگزد لب
وز زلف تو مار می برد موی
ای زاهد هرزه گوی تا چند
ما را بگذار و ترک ما گوی
هم سوسن ده زبان خاموش
نی بلبل یک زبان بس گوی
خورشید جهان فروز او بین
ريحان عبير بوی او بوی
امروز که تخت گل فکندند
در سایه سرو بر لب جوی
از دست مده می مغانه
وز چنگ منه نی و چغانه
هر چند که یار یار ما نیست
دوری زوی اختیار ما نیست
جز شیفتگی و بی قراری
کار دل بیقرار ما نیست
کو خاک گذرگهی که بر وی
نقش رخ خاکسار ما نیست
از بس که زمانه خون ما خورد
نیک است که شرمسار ما نیست
آن کس که ز روزگار شاد است
گویی که به روزگار ما نیست
از ما مگذر چنین که گردی
بر دامنت از گذار ما نیست
شکرست که گر چه خاک راهیم
بر خاطر کس غبار ما نیست
در پیش تو خاک را وقار است
یک ذره ولی وقار ما نیست
ای یار اگر حریف مایی
بر رغم کسی که یار ما نیست
از دست مده می مغانه
وز چنگ منه نی و چغانه
شیرین سخنان کوی جانان
دانند زبان بی زبانان
ما را سر سرو بوستان نیست
بی قامت و روی دلستانان
در صحن سراچه ی سلاطین
کی خیمه زنند پاسبانان
ماییم در این جهان و جانی
وان نیز فدای جان جانان
یارب چه نباتیست و شیرین
تلخ از دهن شکر دهانان
محمل بگذشت و سیل خوناب
بگرفت طریق ساربانان
بیچاره پیادگان که دادند
جان در عقب جمازه رانان
تا چند ز جست و جوی اینان
تا چند ز گفت و گوی آنان
چون عالم پیر نوجوان شد
پیش آر شراب و با جوانان
از دست مده می مغانه
ور چنگ منه نی و چغانه
ای رفته ز لعلت آب زمزم
وی عالم جان و جان عالم
با چشم و لب تو لطف و کین یار
در زلف و رخ تو کفر و دین ضم
درد تو مرا دوای درمان
ما نامه عشق می نوشتیم
زخم تو مرا به جای مرهم
آندم که نبود نام آدم
ما مست شراب عشق بودیم
روزی که نه جام بود و نی جم
دل صبر بهخ باد داد و من دل
غم خون دلم بخورد و من غم
ای نکهت عیسوی نسیمی
بر عظم رمیم خاکیان دم
کامت چو زمهره گشت حاصل
اندیشه مکن زکام ارقم
رو تا نفسی که دم برآید
بی همنفسی مباش و یک دم
از دست مده می مغانه
وز چنگ منه نی و چغانه
مطرب بنواز نوبتی چنگ
بردار نوا و برکش آهنگ
ساقی به می چو زنگ بزدای
زآیینه ی جان خستگان زنگ
عشاق کجا و عقل و تدبیر
مشتاق كجا و رای و فرهنگ
ننگیست تمام پیش ما نام
نامیست بزرگ پیش ما ننگ
از ما مَطَلَب خرد که آتش
در جامه زدیم و جام بر سنگ
در باغ چو پرده برگشایی
از شرم تو گل برآورد رنگ
آهنگ شب دراز دیجور
من دانم و کوکب و شباهنگ
محبوب چو در جهان نگنجد
چون خیمه زند در ین دل تنگ
چون نیست به نقد دست گیری
جز جام شراب و گیسوی چنگ
از دست مده می مغانه
وز چنگ منه نی و چغانه
پیوسته کشیده ای کمانی
بر عزم کمین ناتوانی
ای خال تو بر رخ چو آتش
چون بر سر آب باغبانی
بر بازوی هندویت کمندی
در پهلوی جادویت کمانی
کلک دو زبان نگر که ما را
کردست فضیحت جهانی
از دست و زبان آن سیه روی
در شهر شدیم داستانی
نبود بر زیرکان مبارک
گفتار چنان سیه زبانی
هر لحظه چو مرغ باغ عشقی
پرواز مکن به آشیانی
زان آب طلب که تشنگان را
یک قطره از او به از روانی
از دور زمان چو فرصت این است
در بزم معاشران زمانی
از دست مده می مغانه
وز چنگ منه نی و چغانه
چون رفت نظر به چشم مستت
از دست بشد دلم ز دستت
بس تو به زاهدان که بشکست
آن طره ی پر شکست پستت
بس پرده ی عابدان که بدرید
آن غمزه ی می پرست مستت
یارب که چه درخور اوفتادست
آن خال سیاه بت پرستت
بنشستی و رستخیز برخاست
تا باز چه خیزد از نشستت
ای دل اگرت به طره در بست
آخر نه به خویش باز بستت
در شیوه ی دلبری و خوبی
هر چیز که ممکن است هستت
چون دامن گل به دستت افتاد
بر خار مگیر اگر بخستت
زان پیش که نقد زندگانی
چون تیر برون رود ز شستت
از دست مده می مغانه
وز چنگ منه نسی و چغانه
هر مرغ که عشقباز گردد
گر پشه بود چو باز گردد
محمود کسی بود که هر دم
خاک قدم ایاز گردد
گر حسن به تخت بر نشیند
این آز و نیاز ناز گردد
ور عشق سپاه برنشاند
این ناز همه نیاز گردد
هر مرغ که از قفس برون جست
تا ظن نبری که باز گردد
چون زلف تو سرفراز گردد
در پای تو هر که او سرافکند
چون زلف تو سرفراز گردد
وآن کس که سخن نگفت و جان داد
چون شمع زبان دراز گردد
چون از شبه مهره ساز گردی
افعی تو مهره باز گردد
خواهی که شود غم تو شادی
وین سوز تو جمله ساز گردد
از دست مده می مغانه
وز چنگ منه نی و چغانه
رفتم به شرابخانه سرمست
دیدم صنمی پیاله در دست
در غمزه ی او هزار جادو
وانگه همه کافران سرمست
در طره ی او هزار هندو
بر آب فکنده عنبرین شست
آویخته ضیمران ز شمشاد
شمشاد بلند و ضیمر آن پست
برخاست و صد خروش برخاست
بنشست و هزار فتنه بنشست
چون دید دلم کمان ابروش
چون تیر ز شست من برون جست
پای دل من به بند و زنجیر بنمود
در چنبر زلف عنبری بست
بنمودعقیق و گفت کاین می
بستان اگرت ارادتی هست
چون ابروی ما ز می پرستان
یک لحظه جدا مباش پیوست
از دست مده می مغانه
وز چنگ منه نی و چغانه
ای خورده به چینیان هندو
وی کرده به کافران جادو
در حد تتار خون نافه
در وقت شکار صید آهو
زلفت سر راستی ندارد
زانرو که کژ است طبع هندو
آویخته شد دلم بر آتش
زان چنبر عنبری به یک مو
پیوسته کسی ندیده باشد
بر ماه چنین هلال ابرو
یارب که چه درخور است و دلبند
آن جعد مسلسل تو بر رو
با زخم تو هر که را خوش افتاد
کی یاد کند ز نوشدارو
با فاخته گفتم آمد اکنون
وقت طرب تو گفت کوکو
خواجو دو جهان ز راه مستی
گر زانک نهاده ای به یک سو
از دست مده می مغانه
وز چنگ منه نی و چغانه