خواجوی کرمانی – ترجیع و ترکیب شماره 13
ترجیع بند
ای غمت مرغ آشیانه ی دل
زلف و خال تو دام و دانه ی دل
نرگس نیمه مست مخمورت
باده نوش شرابخانه ی دل
با سر زلف توست پیوندش
زان مطوّل بود فسانه ی دل
راستی را خطا نمیافتد
تیر چشم تو بر نشانه ی دل
هر چه جان مرا به خون جگر
جمع گردد کند روانه ی دل
دم به دم بین که میرود بیرون
سیل خونین از آستانه ی دل
خواب در چشم من نمیآید
هر شب از آه عاشقانه ی دل
مطرب عشق میزند هر دم
چنگ در پرده ی چغانه ی دل
ای که دانی زبان مرغان را
بشنو از مرغ آشیانه ی دل
که جهان صورت است و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
دوش عزم شراب میکردند
به صبوحی شتاب میکردند
زهد را آبِ کار میبردند
خاکیان کار آب میکردند
دُردنوشان ز بهر نقل صبوح
دل بریان کباب میکردند
ماهرویان ز جام یاقوتین
طلب لعل ناب میکردند
ابر بر آفتاب میبستند
مهر را مه نقاب میکردند
خاک را جرعه میچشانیدند
خاکیان را خراب میکردند
جعد را تاب و پیچ میدادند
غمزه را نیم خواب میکردند
در شب تیره ماه یکشبه را
چشمه ی آفتاب میکردند
هر زمان منهیان عالم غیب
سوی جانم خطاب میکردند
که جهان صورتست و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
ترک من مشک بر سمن میزد
سپه زنگ بر ختن میزد
زهره از قلب عقربش میتافت
افعیش حلقه بر سمن میزد
لعل دُر پوش او به دُر پاشی
طعنه بر لؤلؤی عدن میزد
گل رخسار ضیمران پوشش
خنده بر برگ نسترن میزد
تا دل مشک چین شکسته شود
تاب در زلف پرشکن میزد
بت ساقی به آب آتش رنگ
آب بر آتش حزن میزد
می زد از جام آبگون ما را
آتش اندر روان و تن میزد
جام می آبِ کار من میبرد
بانگ نی راه عقل من میزد
این نوا مرغ خوشنوا میساخت
وین غزل ماه چنگزن میزد
که جهان صورت است و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
مهر رویش نگر ز پرده ی دل
پرده افکنده بر سراچه ی گل
بنده ای را که او قبول کند
پیش آزادگان بود مقبل
هر که مجنون زلف لیلی نیست
نبود نزد عاشقان عاقل
اهل صورت به تیغ کشته شوند
واهل معنی به غیبت قاتل
رفت محبوب و ما چنین در خواب
آه از آن عمر رفته بر باطل
کاروان هر کجا که خیمه زند
در دل و چشم ما کند منزل
ماه محمل نشین من یک ره
گو برانداز دامن از محمل
وصل و هجران حجاب راه تواند
بگذر از هر دو تا شوی واصل
دوش در گوش جان فرو میگفت
هر دمم هاتفی ز گوشه ی دل
که جهان صورت است و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
منم آن رند مفلس قلّاش
که شدم در جهان به رندی فاش
آستان روب خانه ی خمار
مهره گردان حلقه ی اوباش
تشنهی لعل لعبت ساقی
کشتهی چشم شاهد جمّاش
هر که رنگم بدید نقش بخواند
که مرا بر چه صورت است معاش
ما گدایان خانه پردازیم
فارغ از خانه و بری ز فراش
زهد و تقوی خلاف مستوریست
تو برو مست گرد و زاهد باش
ملک هستی برون کن از دل تنگ
منظر پادشاه و جای قماش؟
اهل صورت ز پیکر مصنوع
نقش بینند و اهل دل نقاش
چشم ساقی بهعشوه میگوید
با من لاابالیِ قلّاش
که جهان صورت است و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
ما خراباتییم عاشق و مست
جان شیرین نهاده بر کف دست
حلقه گوش بتان دیر نشین
جرعه نوش مغان باده پرست
پند بیهوده تا به کی که کنون
کارم از دست رفت و تیر از شست
چشم ترکان ره خطا بگشود
زلف خوبان در صواب ببست
تا ابد کی به هوش باز آید
هر که بیخود شد از شراب الست
می پرستان ز باده مدهوشند
عارفان از جمال ساقی مست
آخر ای فتنه ی زمان بنشین
تا نخیزد فغان ز اهل نشست
گر نباشد جهان و هر چه در اوست
چون تو هستی هر آنچه باید هست
از کمان ابروان روحانی
این ندا میرسد به دل پیوست
که جهان صورت است و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
دوش چون نام یار میگفتند
وصف آن گلعذار می گفتند
نکته ی جانفزا چو آب حیات
زان لب آبدار می گفتند
قصه ی شام جعد پر چینش
در حد زنگبار میگفتند
سخن تار زلف مشکینش
در دیار تتار میگفتند
صفت صورت نگارینش
پیش صورت نگار میگفتند
حال سیلاب چشمه ی چشمم
بر لب جویبار میگفتند
بلبل نیم مست شیدا را
شمه ای از بهار میگفتند
خبر خور به ذرّه میبردند
قصه ی گل به خار میگفتند
عندلیبان گلشن ملکوت
بر سر شاخسار میگفتند
که جهان صورت است و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
باز بلبل به بوستان آمد
بوی انفاس دوستان آمد
شاهد لاله روی گل ز حرم
به تفرج به گلستان آمد
سرو با تختهبند و بند گران
به چمن بین که چون چمان آمد
چون خروس سحر نوا برداشت
بلبل مست در فغان آمد
شمع میگفت رمزی از غم دل
آتشش بر سر زبان آمد
جان به بوی تو از حظیره ی قدس
سوی این تیره خاکدان آمد
مردم دیده چون لب تو بدید
در دمش آب در دهان آمد
با تو هیچش به دست نیست ولیک
کمرت چست در میان آمد
روح را از درون پرده ی دل
این ترنّم به گوش جان آمد
که جهان صورت است و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
نعره از جان عاشقان برخاست
نرگس نیمه مست خواب آلود
به تماشای بوستان برخاست
چون میان توام بشد ز کنار
این تن خاکی از میان برخاست
از دهان تو در گمان بودم
چون بگفتی سخن گمان برخاست
دوش گفتم که فتنه گو برخیز
سرو سیمین من روان برخاست
تیر مژگان چو در کمان پیوست
بانگ زه از دل کمان برخاست
آن زمان کو در انجمن بنشست
فتنه ی آخرالزمان برخاست
به هوای خدنگ غمزه ی او
مرغ جانم ز آشیان برخاست
چون به دیر آمدیم و بنشستیم
از مغان دم به دم فغان برخاست
که جهان صورت است و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی همه اوست
ای ز رویت جهان چو خلد برین
چین زلفت نگارخانه ی چین
ابرویت بر قمر کشیده کمان
گیسویت بر دلم گشوده کمین
هر که در باغ بیندت گوید
که مگر جنّت است و حورالعین
رفت فرهاد و همچنان باقیست
در سرش شور شکّر شیرین
دیشب از جام عشق مست و خراب
با صبوحی کنان دیرنشین
همچو عیسی به عزم عالم جان
رخ نهادیم سوی چرخ برین
بر در دیر معتکف دیدیم
همچو خواجو هزار بی دل و دین
چون رسیدیم در منازل قدس
دیده ی شوق بر یسار و یمین
به در دل شدیم و حلقه زدیم
زو جوابی نیامد الّا این
که جهان صورت است و معنی دوست
ور به معنی نظر کنی، همه اوست