ای از تو پر گهر کف دریای پر خروش

خواجوی کرمانی – ترجیع و ترکیب شماره 12

فی التوحید و النعت و مناقب الخلفاء الراشدین رضوان الله علیهم اجمعین

ترکیب بند

ای از تو پر گهر کف دریای پر خروش

هندوی درگهت شب شامی دُر فروش

استاد کارخانه ی صنعت زدوده زنگ

از روی نه طبقچه ی چرخی هفت جوش

هر شب چراغ کوکب عالم فروز را

کرده ز آبنوس مشبّک چراغ پوش

حلواگری که تندی بازار شهد از اوست

نیش تو را به یاد تو از ذوق کرده نوش

گاهی ز برق بر جگر که زنی سنان

گاهی ز رعد در دل ابر افکنی خروش

چون یاد کرد از آتش دلسوز قهر تو

زد خون لعل در جگر کوهسار جوش

ای دیده ور به صنع تو نرگس ولی ضریر

وی ده زبان به ذکر تو سوسن ولی خموش

 

گر جرم ما چو رحمت و فضل تو بی حد است

آخر شفیع ما نه به محشر محمد است

 

آن شاه ابطحی که سلیمان گدای اوست

تعظیم مروه و عرفات از صفای اوست

آدم که او مقدمه ی جیش اصفیاست

خاشاک روب بارگه اصطفای اوست

جام جهان نمای زراندود آفتاب

عکسی ز ماه رایت گیتی گشای اوست

این چار طاق شش در هفت آشکوب چرخ

یک تابخانه در حرم کبریای اوست

طاووس بوستان رسالت که جبرئیل

هنگام وحی بلبل دستانسرای اوست

آیینه ی سکندر و تاریکی خضر

روی چو ماه و گیسوی خورشیدسای اوست

سلطان بارگاه رسالت که آسمان

فرّاش آستانه ی خلوتسرای اوست

 

طفلی که هست عالم و آدم طفیل او

صدیق شیخ زاویه داران خیل او

 

آن رهروی که بود قدم در قدم زده

در عالم وجود علم بر عدم زده

با آفتاب برج رسالت ز مهر دل

چون صبح خوش برآمده وز صدق دم زده

ناداده دل به ملک دو عالم ز بیش و کم

وآفاق را به عالم تجرید کم زده

بگذشته از حرامی بی حرمت جهان

وآنگاه حلقه بر در وصل حرم زده

ز اول شده مقدمه ی لشگر هدی

وز روی صدق در ره ایمان قدم زده

در لا و لن کشیده خط نفی و از یقین

خرگه برون ز دایره ی کیف و کم زده

 

چون دوحه ی خلافت ازو کرد بیخ و بار

زو باغ معدلت به عمر ماند یادگار

 

میری که بود در دو جهان سرور آمده

چون مو ز سر برآمده و بر سر آمده

شیطان ز پیش سایه ی او منهزم شده

قیصر ز دست درّه اش از سر برآمده

چون تاج بود بر سر خلق جهان به عدل

زان در میان خلق جهان شد سرآمده

معمار دین اگر نه عمری بود این زمان

بودی هزار رخنه به عالم درآمده

آن دیوگیر نفس کش زهر کش که بود

در ملک عدل گستر و دین پرور آمده

از راه فقر خشت زدن کرده اختیار

وز باب عدل شهر هدی را درآمده

با دلق هفده من شده در کار و دم به دم

از آب دیده اش گِل قالب تر آمده

 

در دین اگر چه او سر مویی فرونهشت

عثمان درود تخم خلافت که او بکشت

 

میری که یافت ملکت ایمان از او نظام

ذوالنون ز حرف آخر نامش گرفته نام

در تابخانه ی دل او نور حق چراغ

در جام جان او می مهر نبی مدام

بعد از عُمَر مقام خلافت بدو حلال

اون خون حلال کرده و خون خواستن حرام

آن منبع حیا که شد از شرم حق چو آب

چشمش نظر نکرده در آب از حیا تمام

وآن جامع کلام الهی که ذات او

در ملک شرع قلب کلام آمد از کلام

او غرق خون بسان شفق وز قفای او

مانند صبح تیغ زده خونیان شام

سنگین دلان نگر که از آنگونه کرده اند

از خون لعل او لب خنجر عقیق فام

 

چون دید کاب تیغ فنایش ز سر گذشت

جان و جهان فدای علی کرد و درگذشت

 

آن دسته بند لاله ی بستان هل اتی

وآن قلعه گیر عرصه ی میدان لافتی

کرار بی فرار و خداوند ذوالفقار

قتال عمرو و عنتر داماد مصطفی

شیرخدا و مخزن اسرار لو کشف

جفت بتول و نقطه ی پرگار اجتبا

سلطان تختگاه سَلوُنی شه نجف

سبط خلیل و صف شکن خیل مصطفی

بیرون نهاده از ره کبر و ریا قدم

وآورده رخ به حضرت علیای کبریا

پشت هدی و بازوی ایمان بدو قوی

مقصود دین و حاجت ایمان ازو روا

بحر محیط را به دل و دست او قسم

عرش مجید را به سر کویش التجا

 

چون او نشد پدید شهی در جهان علم

او کان علم بود و حسن آسمان علم

 

شمعی که بود مقتبس از نور بوالحسن

نام مبارک و رخ میمون او حسن

جانش به لب رسید و تسبیح بر زبان

زهرش به جان رسیده و تریاک در دهن

زهراب داده تیغ اجل را ز خون دل

وآنگه به زهرخنده فدا کرده جان و تن

در کام او چو زهر هلاهل شود نفس

هر کو ز زهر خورده ی زهرا کند سخن

شاهی که زیر سایه ی عرشش زدند تخت

مرغی که شد ورای نهم طارمش چمن

نور دل بتول و جگرگوشه ی رسول

خورشید برج دین و در درج بوالحسن

با زخم های خنجر الماس در جگر

آورده رخ به حضرت بی چون ذوالمنن

 

هر چند کز حجاز چو او شعبه ی نخاست

آن دور بی نوای حسینی نگشت راست

 

آن گوشوار عرش که گردون جوهری

با دامنی پر از گهرش بود مشتری

درویش ملک بخش جهاندار خرقه پوش

خسرو نشان صوفی و سلطان حیدری

در صورتش معیّن و در سیرتش مبین

انوار ایزدی و صفات پیمبری

در بحر شرع لولوی شهوار و همچو بحر

در خویش غرقه گشته ز پاکیزه گوهری

اقرار کرده حر یزیدش به بندگی

خط باز داده روح امینش به چاکری

لب خشک و دیده تر شده از تشنگی هلاک

وآنگه طفیل خاک درش خشکی و تری

از کربلا بدو همه کرب و بلا رسید

آری همین نتیجه دهد ملک پروری

 

گلگون هنوز چنگ پلنگان کوهسار

از خون حمزه شاه شهیدان روزگار

 

شیری که قاف شد ز سر تیغ او چو کاف

عنقا ز باز رایت او مختفی به قاف

جیپور را به خنجر هندی بریده گوش

فغفور را چو نافه ی چینی دریده ناف

در حضرتش حکایت شاهان چین خطا

در معرضش حدیث ملوک عجم گزاف

با اصطناع او سخن ابر جمله باد

با ارتفاع او سخن چرخ جمله لاف

گه با نهنگ در لجج بحر در جدال

گه با پلنگ بر قلل کوه در مصاف

بر رکن موقف کرمش چرخ در سجود

بر گرد کعبه ی حرمش عرش در طواف

بهرام و مشتری نظر آفتاب تیغ

جمشید نرّه دیو شکار سپه شکاف

 

کسری نشان هاشمی و خضر جم نشین

او آفتاب ملت و عباس بدر دین

 

عم نبی که نقطه ی دین گشت خیال او

منشور ملک یافته توقیع از آل او

سرچشمه ی زلال خلافت که کاینات

بوییست از نسایم باد شمال او

آن هاشمی نژاد که از فرط کبریا

اوهام قاصر است ز کنه کمال او

وآن عالی از نسب که ز تعظیم و احترام

اجرام عاجزند ز درک جلال او

سلطان چرخ چنبری از چرخ لاژورد

بر خاک ره فتاد به صف النعال او

سبط پیمبران پدر نیک نام او

شاه مفسران پسر نیک حال او

نشگفت اگر ز رایحه ی لطف ایزدی

بشکفت غنچه ی خلفا از نهال او

 

باد آفرین بی عدد از عالم آفرین

بر سایر صحابه و مجموع تابعین

 

آن محرمان مخزن اسرار کردگار

وآن مالکان تختگه ملک افتقار

پیران نوجوان و جوانان پیرطبع

دیوانگان عاقل و مستان هوشیار

پابسته همچو کوه و جهانگرد چون فلک

بخشنده همچو نخل و تهیدست چون چنار

سرور ولی چو ابروی خوبان در انجنا

دلبر ولی چو زلف عروسان در انکسار

هم ناظران روضه و هم روضه را نظیر

هم زایران کعبه و هم کعبه را مزار

از ورطه ی مضایق تقلیدشان عبور

در سایه ی سرادق تحقیقشان قرار

ای پادشاه اگر ز من آمد جریمه ای

از راه لطف درگذر از آن و درگذار

 

این جمله را به حضرتت آورده ام شفیع

یا رب ببخش کز تو نباشد کرم بدیع

 

یک شمه از حدیقه ی رضوان به ما فرست

درد گناه خسته دلان را دوا فرست

بیمار معصیت شده ایم ای حکیم حی

ما را ز گنجخانه ی غفران شفا فرست

من ناشتا و مطبخ لطفت پر از ابا

آخر نواله ای به من ناشتا فرست

یک ره نوازشی کن و بر دست باد صبا

بوی تفضلی به من بینوا فرست

از چین زلف شاهد رحمت شمامه ای

سوی من هوایی راه خطا فرست

خواجو که کمترینه گدایی ز کوی توست

نزلی بدو ز بارگه کبریا فرست

ما مشتهی و خوان عطای تو بی حساب

سرجوش مطبخ کرم آخر به ما فرست

 

بیرون ز رحمت تو نداریم دستگیر

از پا فتاده ایم به فضلت که دستگیر

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها