بیدل دهلوی- غزل شماره 2383
همچو آیینه تحیّرْ سفرم
صاحب خانهام و در به درم
از بهار و چمنم هیچ مپرس
به خیال تو که من بیخبرم
یاد چشم تو جنونها دارد
هرکجایم به جهان دگرم
شعلهام تا نشود خاکستر
آرمیدن نکشد زیر پرم
زبن جنون زارِ هوس آبله وار
چشم پوشیدهام و میگذرم
این چمن عبرت گلچینی داشت
چید دامن ز تبسّم سحرم
احتیاجم درِ اظهار نزد
خشکیِ لب نپسندید ترم
فقرم از ننگ هوسها دور است
بیضه نشکست کلاهی به سرم
شور بیکاریام آفاق گرفت
بهله زد دست تهی بر کمرم
دل ز تشویش جسد میبالد
صدف آبله دارد گهرم
جنس آتشکده بیداغی نیست
مفت آهی که ندارد جگرم
ره نبردم به در از کوچهٔ دل
تک و پوی نفس شیشه گرم
انفعال، آینهپرداز من است
عرقی میکنم و مینگرم
من نه زان گمشدگانم بیدل
که رسد باد به گرد اثرم