ایرج میرزا – انقلاب ادبی
مثنوی شماره 3
گوش کن کامدم امشب به نظر
قصه ی دیگر از این با مزهتر
اندر آن سال که از جانب غرب
شد روان سیل صفت آتش حرب
انگلیس از دل دریا برخاست
آتشی از سر دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدان وغا
حافظ صلح جهان آمریکا
گاری لیره ز آلمان آمد
به تن مردم ری جان آمد
جنبش افتاد در احزاب غیور
آب داخل شد در لانه ی مور
رشته ی طاعت ژاندارم گسیخت
عده ای ماند و دگر عده گریخت
همه گفتند که از وحدت دین
کرد باید کمک متحدین
اهل ری عرض شهامت کردند
چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند
بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم
یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصد عده ی معدودی پول
مقصد باقی دیگر مجهول
من هم از جمله ی ایشان بودم
جزءِ آن جمع پریشان بودم
من هم از درد وطن با رفقا
میروم لیک ندانم به کجا
من و یک جمع دگر از احباب
شب رسیدیم به یک دیه خراب
کلبه ای یافته مأوا کردیم
پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب
این به فکرِ خور و آن در پی خواب
یکی افسرده و آن یک در جوش
عده ای ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود
خورد و در یک طرف حجره غنود
همه خفتند و مرا خواب نبُرد
خواب در منزِل ناباب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت
خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم آن سیّده ی نرّه خره
رفته در زیر لحاف پسره
گوید آهسته به گوشش که امیر
مرگ من لفت بده، تخت بگیر
این چه بی حسّی و بد اخلاقی است
رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است !
تو که همواره خوش اخلاق بُدی
چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر
شد جوان در نظرم عالم پیر
هرچه از خُلق نکو بشنیدم
عملاً بینِ رفقیقان دیدم
معنی خلق در ایران این است
بد بوَد هر که به ما بدبین است !
هر که دم بیشتر از خُلق زند
قصدش این است که تا بیخ کُند !