اقبال لاهوری
رموز بیخودی
شماره 7
حکایت شیر و شهنشاه عالمگیررحمة الله علیه
شاه عالمگیر گردون آستان
اعتبار دودمان گورگان
پایه ی اسلامیان برتر ازو
احترام شرع پیغمبر ازو
در میان کارزار کفر و دین
ترکش ما را خدنگ آخرین
تخم الحادی که اکبر پرورید
باز اندر فطرت دارا دمید
شمع دل در سینه ها روشن نبود
ملت ما از فساد ایمن نبود
حق گزید از هند عالمگیر را
آن فقیر صاحب شمشیر را
از پی احیای دین مامور کرد
بهر تجدید یقین مامور کرد
برق تیغش خرمن الحاد سوخت
شمع دین در محفل ما برفروخت
کور ذوقان داستان ها ساختند
وسعت ادراک او نشناختند
شعله ی توحید را پروانه بود
چون براهیم اندرین بتخانه بود
در صف شاهنشان یکتاستی
فقر او از تربتش پیداستی
روزی آن زیبنده ی تاج و سریر
آن سپهدار و شهنشاه و فقیر
صبحگاهان شد به سیر بیشه ای
با پرستاری وفا اندیشه ای
سر خوش از کیفیت باد سحر
طایران تسبیح خوان بر هر شجر
شاه رمز آگاه شد محو نماز
خیمه بر زد در حقیقت از مجاز
شیر نر آمد پدید از طرف دشت
از خروش او فلک لرزنده گشت
بوی انسان دادش از انسان خبر
پنجه عالمگیر را زد بر کمر
دست شه نادیده خنجر برکشید
شرزه شیری را شکم از هم درید
دل به خود راهی نداد اندیشه را
شیر قالین کرد شیر بیشه را
باز سوی حق رمید آن ناصبور
بود معراجش نماز با حضور
این چنین دل خود نما و خود شکن
دارد اندر سینه ی مومن وطن
بنده ی حق پیش مولا لاستی
پیش باطل از نعم برجاستی
تو هم ای نادان دلی آور به دست
شاهدی را محملی آور به دست
خویش را درباز و خود را بازگیر
دام گستر از نیاز و ناز گیر
عشق را آتش زن اندیشه کن
روبه حق باش و شیری پیشه کن
خوف حق عنوان ایمان است و بس
خوف غیر از شرک پنهان است و بس