ورود-ثبت نام

گر به الله الصمد دل بسته ای

اقبال لاهوری

رموز بیخودی

شماره 28

در تفسیر سوره اخلاص

الله الصمد

گر به الله الصمد دل بسته ای

از حد اسباب بیرون جسته ای

بنده ی حق بنده ی اسباب نیست

زندگانی گردش دولاب نیست

مسلم استی بی نیاز از غیر شو

اهل عالم را سراپا خیر شو

پیش منعم شکوه ی گردون مکن

دست خویش از آستین بیرون مکن

چون علی درساز با نان شعیر

گردن مرحب شکن خیبر بگیر

منت از اهل کرم بردن چرا

نشتر لا و نعم خوردن چرا

رزق خود را از کف دونان مگیر

یوسف استی خویش را ارزان مگیر

گر چه باشی مور هم بی بال و پر

حاجتی پیش سلیمانی مبر

راه دشوار است سامان کم بگیر

در جهان آزاد زی آزاد میر

سبحه ی اقلل من الدنیا شمار

از تعش حراً شوی سرمایه دار

تا توانی کیمیا شو گل مشو

در جهان منعم شو و سائل مشو

ای شناسای مقام بوعلی

جرعه ای آرم ز جام بوعلی

“پشت پا زن تخت کیکاوس را

سر بده از کف مده ناموس را”

خود به خود گردد در میخانه باز

بر تهی پیمانگان بی نیاز

قاید اسلامیان هارون رشید

آنکه نقفور آب تیغ او چشید

گفت مالک را که ای مولای قوم

روشن از خاک درت سیمای قوم

ای نوا پرداز گلزار حدیث

از تو خواهم درس اسرار حدیث

لعل تا کی پرده بند اندر یمن

خیز و در دارالخلافت خیمه زن

ای خوشا تابانی روز عراق

ای خوشا حسن نظر سوز عراق

میچکد آب خضر از تاک او

مرهم زخم مسیحا خاک او

گفت مالک مصطفی را چاکرم

نیست جز سودای او اندر سرم

من که باشم بسته ی فتراک او

برنخیزم از حریم پاک او

زنده از تقبیل خاک یثربم

خوشتر از روز عراق آمد شبم

عشق می گوید که فرمانم پذیر

پادشاهان را بخدمت هم مگیر

تو همی خواهی مرا آقا شوی

بنده ی آزاد را مولا شوی

بهر تعلیم تو آیم بر درت

خادم ملت نگردد چاکرت

بهره ای خواهی اگر از علم دین

در میان حلقه ی درسم نشین

بی نیازی نازها دارد بسی

ناز او اندازها دارد بسی

بی نیازی رنگ حق پوشیدن است

رنگ غیر از پیرهن شوییدن است

علم غیر آموختی اندوختی

روی خویش از غازه اش افروختی

ارجمندی از شعارش می بری

من ندانم تو تویی یا دیگری

از نسیمش خاک تو خاموش گشت

وز گل و ریحان تهی آغوش گشت

کشت خود از دست خود ویران مکن

از سحابش گدیه ی باران مکن

عقل تو زنجیری افکار غیر

در گلوی تو نفس از تار غیر

بر زبانت گفتگوها مستعار

در دل تو آرزوها مستعار

قمریانت را نواها خواسته

سروهایت را قباها خواسته

باده می گیری به جام از دیگران

جام هم گیری به وام از دیگران

آن نگاهش سرّ ما زاغ البصر

سوی قوم خویش باز آید اگر

می شناسد شمع او پروانه را

نیک داند خویش و هم بیگانه را

لست منی گویدت مولای ما

وای ما ای وای ما ای وای ما

زندگانی مثل انجم تا کجا

هستی خود در سحر گم تا کجا

ریوی از صبح دروغی خورده ای

رخت از پهنای گردون برده ای

آفتاب استی یکی در خود نگر

از نجوم دیگران تابی مخر

بر دل خود نقش غیر انداختی

خاک بردی کیمیا درباختی

تا کجا رخشی ز تاب دیگران

سر سبک ساز از شراب دیگران

تا کجا طوف چراغ محفلی

ز آتش خود سوز اگر داری دلی

چون نظر در پرده های خویش باش

می پر و اما به جای خویش باش

در جهان مثل حباب ای هوشمند

راه خلوت خانه بر اغیار بند

فرد فرد آمد که خود را واشناخت

قوم قوم آمد که جز با خود نساخت

از پیام مصطفی آگاه شو

فارغ از ارباب دون الله شو

 

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *