ورود-ثبت نام

با تو آموزم زبان کائنات

اقبال لاهوری

رموز بیخودی

شماره 21

در معنی اینکه جمعیت حقیقی از محکم گرفتن نصب العین ملیه است و نصب العین امت محمدیه حفظ و نشر توحید است

با تو آموزم زبان کائنات

حرف و الفاظ است اعمال حیات

چون ز ربط مدعایی بسته شد

زندگانی مطلع برجسته شد

مدعا گردد اگر مهمیز ما

همچو صرصر می رود شبدیز ما

مدعا راز بقای زندگی

جمع سیماب قوای زندگی

چون حیات از مقصدی محرم شود

ضابط اسباب این عالم شود

خویشتن را تابع مقصد کند

بهر او چیند گزیند رد کند

ناخدا را یم روی از ساحل است

اختیار جاده ها از منزل است

بر دل پروانه داغ از ذوق سوز

طوف او گرد چراغ از ذوق سوز

قیس اگر آواره در صحراستی

مدعایش محمل لیلاستی

تا بود شهر آشنا لیلای ما

بر نمی خیزد به صحرا پای ما

همچو جان مقصود پنهان در عمل

کیف و کم از وی پذیرد هر عمل

گردش خونی که در رگ های ماست

تیز از سعی حصول مدعاست

از تف او خویش را سوزد حیات

آتشی چون لاله اندوزد حیات

مدعا مضراب ساز همت است

مرکزی کو جاذب هر قوت است

دست و پای قوم را جنباند او

یک نظر صد چشم را گرداند او

شاهد مقصود را دیوانه شو

طائف این شمع را پروانه شو

خوش نوایی نغمه ساز قم زد است

زخمه ی معنی بر ابریشم زد است

تا کشد خار از کف پا ره سپر

می شود پوشیده محمل از نظر

گر به قدر یک نفس غافل شدی

دور صد فرسنگ از منزل شدی

این کهن پیکر که عالم نام اوست

ز امتزاج امهات اندام اوست

صد نیستان کاشت تا یک ناله رست

صد چمن خون کرد تا یک لاله رست

نقش ها آورد و افکند و شکست

تا به لوح زندگی نقش تو بست

ناله ها در کشت جان کاریده است

تا نوای یک اذان بالیده است

مدتی پیکار با احرار داشت

با خداوندان باطل کار داشت

تخم ایمان آخر اندر گل نشاند

با زبانت کلمه ی توحید خواند

نقطه ی ادوار عالم لا اله

انتهای کار عالم لا اله

چرخ را از زور او گردندگی

مهر را پایندگی رخشندگی

بحر گوهر آفرید از تاب او

موج در دریا تپید از تاب او

خاک از موج نسیمش گل شود

مشت پر از سوز او بلبل شود

شعله در رگ های تاک از سوز او

خاک مینا تابناک از سوز او

نغمه هایش خفته در ساز وجود

جویدت ای زخمه ور ساز وجود

صد نوا داری چو خون در تن روان

خیز و مضرابی به تار او رسان

زانکه در تکبیر راز بود توست

حفظ و نشر لا اله مقصود توست

تا نخیزد بانگ حق از عالمی

گر مسلمانی نیاسایی دمی

می ندانی آیه ی ام الکتاب

امت عادل تو را آمد خطاب

آب و تاب چهره ی ایام تو

در جهان شاهد علی الاقوام تو

نکته سنجان را صلای عام ده

از علوم امئی پیغام ده

امیی پاک از هوی گفتار او

شرح رمز ماغوی گفتار او

تا به دست آورد نبض کائنات

وانمود اسرار تقویم حیات

از قبای لاله های این چمن

پاک شست آلودگی های کهن

در جهان وابسته ی دینش حیات

نیست ممکن جز به آیینش حیات

ای که میداری کتابش در بغل

تیزتر نه پا به میدان عمل

فکر انسان بت پرستی بت گری

هر زمان در جستجوی پیکری

باز طرح آزری انداخت است

تازه تر پروردگاری ساخت است

کاید از خون ریختن اندر طرب

نام او رنگ است و هم ملک و نسب

آدمیت کشته شد چون گوسفند

پیش پای این بت ناارجمند

ای که خوردستی ز مینای خلیل

گرمی خونت ز صهبای خلیل

بر سر این باطل حق پیرهن

تیغ لا موجود الا هو بزن

جلوه در تاریکی ایام کن

آنچه بر تو کامل آمد عام کن

لرزم از شرم تو چون روز شمار

پرسدت آن آبروی روزگار

حرف حق از حضرت ما برده ای

پس چرا با دیگران نسپرده ای

 

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *