شعر نخست:
تو رو بروی من نشسته بودی و
من به تن پری قصه،
لباس می دوختم…
کاش
تقدیر می دانست
دست از رویای تو درازتر
به کابوس بر گشتن یعنی چه؟
کاش
تو می دانستی
حال حسی را که
چشم دیدن نبودنت را
ندارد…
من اما یادم نمی رود
احساس این شعر را
وقتی تنها خدا از عمقش
با خبر است… .
شعر دوم:
معتاد مسکنی شده ام
که همیشه به روی دردهای من می آوری.
و تمام دردی که می کشم
از خماری مخدری است
که بوی تو را می دهد.
دردهای من روشن است
اگر فرصت کردی
خودت را زیر زبان من بگذار
تا تسکین از سر مساوات
میان دردهایم تقسیم شود.
شعر سوم:
پیشانی ات را در بوسه های من بکار
خودت را در آغـــــــــوش من سرمایه بگذار..
به درک که
سیاه سفید چشم های این شهر
حـــــــــــول آغوش تنگ ما می چرخد..
که این عشق آنقدر
در من به سن تکلیف رسیده است
که می توانم
تو روی شهر به ایستم
و از حقانیت احساسی که در تو دارم، دفاع کنم..
دامن گیر رویای تو می شوم و
سرسنگین نگاه بیگانه یک شــهر..
به عشق لب هایی که به هم نزدیک شدند
به حـــــرمت آغـوشی که آغشته نفس هایت شد
بگذار تا
تمام نگاه ها
مشتعل از شعله کشیدن مان شود..
من پایم را
یک قدم از زبانه های تو
آن طــــــرف تر نخواهم گذاشت.
شعر چهارم:
خاطره.. آمد و نیامد ندارد..
شعر پنجم:
مرا فقط ببوس.
واژگان کلیدی: اشعار حمیدرضا هندی،حمیدرضا هندی،نمونه شعر حمید رضا هندی،شعری از حمیدرضا هندی،یک شعر از حمیدرضا هندی،شاعر حمیدرضا هندی،شعرهای حمیدرضا هندی،شعر نو حمیدرضا هندی.