غزلی از بیژن داوری دولت آبادی

 

اشک هایم را ببین سرد است و بی جان نازنین

باختم خود را به چشمان تو  آسان نازنین

باز جریان تمام لحظه هایم با تو است

تا ته این کوچه گردی های حیران نازنین

کاش بودی تا ببینی در هجوم بی کسی

باز می خوانم تو را با چشم گریان نازنین

بی تو بودن مرگ من در وحشت تاریکی است

 همچو برگی در میان خشم طوفان نازنین

پشت حسرت های سوزان دلی پر تاب و تب

کلبه ای اینجاست دور افتاده ، ویران نازنین

با دو دست شوق ، قلبم کاش میشد می نوشت

پشت پلکت قصه ای از عشق پنهان نازنین

ساده و بی پرده گفتم پر ز احساس وجود

دوستت دارم  ، نمی گردم پشیمان نازنین

با تو لبریز از غزل هایی همه پر رمز و راز

 بی تو اما واژه هایم رو به پایان نازنین

حرف بسیاران برایم هیچ اما خود بگو

چیست من را پاکی این عشق تاوان نازنین ؟

دست بی منت بکش بر بال تنهایی من

می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنین

گرچه در فکرت اسیرم ، عاشقانه می رهم

خود شکستی بر دل من قفل زندان نازنین

کاش با نور تو مهتابی ترین مستی من

آسمان تیرگی می شد درخشان نازنین

کاش می گفتی کنون با من که هستم پیش تو

ختم می کردی تو این شعر پریشان نازنین


واژگان کلیدی : اشعار بیژن داوری دولت آبادی،نمونه شعر بیژن داوری دولت آبادی،شاعر بیژن داوری دولت آبادی،شعرهای بیژن داوری دولت آبادی،شعری از بیژن داوری دولت آبادی،یک شعر از بیژن داوری دولت آبادی،غزل بیژن داوری دولت آبادی،غزلیات بیژن داوری دولت آبادی،غزل های بیژن داوری دولت آبادی،غزلی از بیژن داوری دولت آبادی،بیژن داوري دولت آبادي.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها