قاآنی شیرازی – قصیده شماره 136
در ستایش شاهزاده ی رضوان آرامگاه نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
از سر دوش دو ضحاک درآویخت دو مار
کان دو مار از همه آفاق برآورد دمار
مار آن عمرگزا چون نفس دیو لعین
مار این روحفزا چون اثر باد بهار
مار آن چون بهکمر سایه ای از ابر سیاه
مار این چون به قمر خرمنی از عود قمار
مار آنآفتجان بود و ز جانجست قصاص
مار این فتنه ی دل گشت و ز دل برد قرار
مار آن مغز سر خلق بخوردی پیوست
مار این خون دل زار بنوشد هموار
مار آنکرده بهگوش از زبر دوشگذر
مار این کرده به دوش از طرف گوش گذار
آن دمید از زبر دوش و به گوش آمد جفت
این خمید از طرف گوش و به دوش آمد یار
آن به بالا شده چون خشمگرفته تنین
این به شیب آمده چون نیمگشوده طومار
مار آن ضحاک آهیخته چونگاز گراز
مار این ضحاک آمیخته با مشک تتار
کشوری از دم آن مار به تیمار قرین
عالمی با غم این مار به ناچار دوچار
گر از آن مار شدی خیلی بیحد بیهوش
هم از این مار شود خلقی بیمر بیمار
گر از آن مار شدی کشته به هر روز دو تن
هم از این مار شود کشته به هر روز هزار
باشد این مار به خون دل عاشق تشنه
آمد آن مار به مغز سر مردم ناهار
ویلک آن ضحاک از چرخ بیاموخت ستم
ویحک این ضحاک از حسن برافروخت شرار
آنک آن را ز بزرگان عرب بوده نژاد
اینک این را ز نکویان تتارست تبار
آنک آن دشمن جمشید و ربودش افسر
اینک این حاسد خورشید و شکستش بازار
دیدی از فتنه ی آن اسمکیان شد ز میان
بنگر از کینه ی این جسم کیان رفت ز کار
چیره بر کشور جمشید شد آن یک به سپاه
طعنه بر طلعت خورشید زد این یک به عذار
دو فریدون به جهان نیز برافراخت علم
یکی از دوده ی جمشید و یکی از قاجار
آن فریدون اگرشگاو زمین دادی شیر
این فریدون گه کین شیر فلک کرد شکار
آن فریدون اگرش کاوه نشاندی به سریر
این فریدون به برش کاوه نمییابد بار
آن فریدون به دماوند اگر برد پناه
این فریدون ز دماوند برانگیخت غبار
آن فریدون همه جادوگریش بود شیم
این فریدون همه دانشوریش هست شعار
زان فریدون همهگوییم به تقلید سخن
زین فریدون همه رانیم به تحقیق آثار
آن فریدون شد و این شاه جهان است به نقد
بس همین فرق که این زنده بود آن مردار
آن به عون علم کاوه گشودیکشور
این به نوک قلم خویش گشاید امصار
ای فریدونشه راد ای ملک ملکستان
که فریدون به بزرگی تو دارد اقرار
تو فریدونی و در عرصه ی پیکار ز رمح
بر سر دوش تو ضحاک صفت بینم مار
تو فریدونی و شمشیر تو ضحاک بود
بسکه بر حال عدو خنده کند در پیکار
تو فریدونی و افواج نظام تو به رزم
مارشان بر زبر کتف نماید به قطار
تو فریدونی و در عهد تو ضحاک صفت
شاهدی پنجه به خون دل ما کرده نگار
تو فریدونی و افکنده چو ضحاک به دوش
دو سیه مار به دوران تو ترکی خونخوار
تو فریدونی و ضحاک لبی خنداخند
دو سیه مار نماید ز یمین و ز یسار
تو فریدونی و اینها همه ضحاک آخر
پرسشیگیرکه ضحاک چرا شد بسیار
تو خود اول بنه آن نیزه ی چون مار ز دوش
تات ماری ز کتف برندمد بیور وار
تیغ را نیز بده پند که بسیار مخند
تات زین معنی ضحاک نخوانند احرار
چاره ی فوج نظام تو ندانم ایراک
چاره ی آن همه ضحاک نماید دشوار
زانهمه مارکشان رسته چو ضحاک بهدوش
مار زاریست همه بوم و بر و دشت و دیار
باری این جمله بهل داد دل من بستان
زان دو ماری که بود روز و شبان غالیهبار
هوش من چند برد شاهد ضحاک شیم
خون من چند خورد دلبر ضحاک دثار
چند چند از لب ضحاک مرا ریزد خون
چند چند از دل بیباک مرا خواهد خوار
گاو سرگرز بکش گردن ضحاک بکوب
تیشه ی عدل بزن ریشه ی ضحاک برآر
خون ضحاک بدان صارم خونریز بریز
مغز ضحاک بدان ناوک خونخوار بخار
موی ضحاک بکش غبغب ضحاک بگیر
همچو آن شیر که گیرد سر آهو به کنار
نی خطاگفتم ای شاه فریدونکه مرا
وصل آن شاهد بیباک بباید ناچار
این نه ضحاکیکز صحبت آن جان غمگین
این نه ضحاکی کز الفت آن دل بیزار
این نه ضحاکی کز کینه ی او نفس دژم
این نه ضحاکی کز وی دل و دین را انکار
این نه ضحاک که او چاکر افریدون است
کاویانی علم افراخته از طره ی تار
من به ضحاک چنین نقد روانکرده فدا
من به ضحاک چنین هر دو جهانکرده نثار
این نه ضحاک که او هر شب و هر روز کند
دم به دم از دل و جان مدح فریدون تکرار
دل قاآنی از آن برده و بربسته به زلف
تاش در گوش کند مدح فریدون تکرار
شه به ضحاک چنین بهکه نماید یاری
شه به ضحاک چنین به که فشاند دینار