بیدل دهلوی- غزل شماره 793
گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت
وقت آن کس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت
دی من و دلدار ربط آب و گوهر داشتیم
این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت
خاک عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است
برْهَمَن زین داغ صندل بر جبین مالید و سوخت
از تب و تاب سپند این بساط آگه نیام
اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت
حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت
تا به خود پیچد تأمّل رنگ گردانید و سوخت
دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش
شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت
انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس
چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت
شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد
عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت
وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا
بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت
برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی
یاد خویت کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت
نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد
چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت
اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم
شعله را باید به حالم تا ابد لرزید و سوخت
دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت
همچو داغ لاله در برگ گلم پیچید و سوخت
از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس
شعلهٔ جوالهای بر گرد خود گردید و سوخت