بیدل دهلوی- غزل شماره 2295
فسرده در غبار دهر چون آیینه زنگارم
به خواب دیده اکنون سایه پیدا کرد دیوارم
چو کوهم بسکه افکندهست از پا سرگرانیها
به سعی غیر محتاجم، همه گر ناله بردارم
درین گلزار عبرت گوشهٔ امنی نمیباشد
چو شبنم کاش بخشد چشم تر یک آشیان وارم
ندانم شعلهٔ جوّالهام یا بال طاووسم؟
محبّت در قفس دارد به چندین رنگ زنّارم
به این رنگی که چون گل در نظر دارد بهار من
به گرد خویش گرداندهست یاد او چه مقدارم؟
تپش آوارهٔ دست خیال کیستم یارب؟
که همچون سبحه، مرکز میدود بر خطّ پرگارم
به طوف کعبه و دیرم مدان بیمصلحت سیرم
هلاک منّت غیرم مباد افتد به خودکارم
سپید من به خاکستر نشست ازسعی بیتابی
رسید آخر ز گرد وحشت خود سر به دیوارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن؟
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس وارم
صدای شیشهام آخر یکی صد کرد خاموشی
ز قلقل باز ماندم، بیدماغی زد به کهسارم
بهم آورده بودم در غبار نیستی چشمی
به رنگ نقش پا آخر به پا کردند بیدارم
به رنگی درگشاد عقدهٔ دل خون شدم بیدل
که دندان در جگر گم گشت همچون دانهٔ نارم