شوق دیداری ‌که از دل بالِ حسرت می کشد

بیدل دهلوی- غزل شماره 1389

شوق دیداری ‌که از دل بالِ حسرت می کشد

تا به مژگان می‌رسد آغوشِ حیرت می‌کشد

بی‌رخت تمهیدِ خوابم خجلت آرام نیست

لغزش مژگان من خط بر فراغت می‌کشد

از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح

همّت مخمورم از خمیازه خجلت می‌کشد

هر کجا گل می‌کند نقش ضعیفیهای من

خامهٔ نقّاش‌، موی چشم صنعت می‌کشد

ای نهالِ ‌گلشنِ عبرت به رعنایی مناز

شمع پستی می‌کشد چندانکه قامت می‌کشد

غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیّت است

تخم این مزرع ‌به‌ جای ریشه آفت می‌کشد

زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست

ناتوانی انتقام آخر ز طاقت می‌کشد

بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس

گر همه قاضی شوی کارت به رشوت می‌کشد

بندگی‌، شاهی‌، گدایی‌، مفلسی‌، گردن‌کشی

خاک عبرت‌خیز ما صد رنگ تهمت می‌کشد

چرخ را از سفله‌پرورخواندن ‌کس ننگ نیست

تهمت کم‌همّتیها تیرِ همّت می‌کشد

پیرگردیدی ز تکلیف تعلّقها برآ

دوش خم از هرچه برداری ندامت می‌کشد

کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی

محمل تمکین هربنیاد خفّت می‌کشد

بی‌خبر از آفت اقبال نتوان زیستن

عالمی را دار از چاه مذلّت می‌کشد

ای شرر تا چند خواهی غافل از خود تاختن

گردش‌ چشم است میدانی ‌که فرصت می‌کشد

نوحه بر تدبیر کن بیدل که در صحرای عشق

پا به دفع خار ز آتش بار منّت می‌کشد

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest


0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها