پروین اعتصامی – قصیده شماره ۱۷
فلک
فلک ای دوست ز بس بی حد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد
ز قفای من و تو ،گرد جهان را بسیار
دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
ماه چون شب شود، از جای به جایی حیران
پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد
این سبک خنگ بی آرایش بی پا تازد
وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد
من و تو روزی از پای درافتیم ، ولیک
تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد
روز بگذشته خیال است که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل توکوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس برگردد
چرخ بر گرد تو دانی که چسان می گردد
همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد
اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار
سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد
خوش مکن دل که نکشته است نسیمت ای شمع
بس نسیم فرح انگیز که صرصر گردد
تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند
مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد
گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن
خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد
نه هر آن را که لقب بوذر و سلمان باشد
راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد
هر نفس کز تو برآید نکو درنگری
آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد
علم، سرمایه ی هستی است، نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گردد
نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
مگر آن روز که خود مفلس و مضطر گردد
قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی
که به دام ستم انداخته در بر گردد
گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر
خسک خشک چو هم صحبت اخگر گردد
کرکسان لاشه خورانند زبس تیره دلی
طوطیان را خورش آن به که زشکر گردد
نه هر آن کو قدمی رفت به مقصد برسید
نه هر آن کو خبری گفت پیمبر گردد
تشنه ی سوخته در خواب ببیند که همی
به لب دجله و پیرامن کوثر گردد
آنچنان کن که به نیکیت مکافات دهند
چو گه داوری و نوبت کیفر گردد
مرو آزاد ،چو در دام تو صیدی باشد
مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد
توشه ی بخل میندوز که دود است و غبار
سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد
نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود
نه هر آن شاخه بررست صنوبر گردد
ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن
که چو پرگار به یک خط مدور گردد
عقل استاد و معلم برود پاک از سر
تا که بی عقل و هُٰشی صاحب مشعر گردد
جور مرغان کشد آن مرز که بر چینه بود
سنگ طفلان خورد آن شاخ که بَروَر گردد
روسپی از کم و بیش آنچه کند گرد ،همه
صرف گلگونه و عطر و زر و زیور گردد
گر که کار آگهی ،از بهر دلی کاری کن
تا که کار دل تو نیز میسر گردد
رهنوردی که به امید رهی می پوید
تیره رایی است گر از نیمه ی ره برگردد
هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی
دلق را آستر از دیبه ی ششتر گردد
چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی
خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد
دیو را بر در دل دیدم و زان می ترسم
که زما بی خبر این ملک مسخر گردد
دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار
بیم آن است که این وعده مکرر گردد
پاکی آموز به چشم و دل خود ،گر خواهی
که سرا پای وجود تو مطهر گردد
هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند
هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد
دامن اوست پر از لولو و مرجان، پروین
که بی اندیشه در این بحر شناور گردد