رهی معیری – غزلیات
شماره 8
جان غم پرور
جز بی غمی، غمین نکند هیچ کس مرا
در دل غمی که هست ، همین است و بس مرا
چون خاک پست گشتم و از بخت بد هنوز
بر پای بوس او نبود دسترس مرا
بودم هوس ، که کشته شوم زیر تیغ دوست
دردا که او نکشت و کشد این هوس مرا
آن پر شکسته مرغ اسیرم که فصل گل
صیاد غم، فکند به کنج قفس مرا
آتش دگر به خرمن جانم چه می زنی ؟
ای برق فتنه ، یک نگه گرم بس مرا
تا رفتی از کنارم من ، ای شاه ملک دل
صف بسته است لشکر غم پیش و پس مرا
ای دوست ، روز و شب ز تو فریاد می کنم
با آنکه نیست غیر تو فریادرس مرا
دارم ز بی کسی به جهان شکرها که نیست
جز سوی خویش ، چشم امیدی به کس مرا
هر کس رهی ، به دهر طلبکار نعمتی است
جز دوست نیست از دو جهان ، ملتمس مرا