رهی معیری – غزلیات
شماره ۳۵
صدف های تهی
رفتند اهل صحبت و یاری پدید نیست
وز کاروان رفته، غباری پدید نیست
از جام مانده نامی و از می حکایتی
میخانه ای و باده گساری پدید نیست
ما بلبلان سوخته دل، از نوای عشق
بربسته ایم لب، که بهاری پدید نیست
روشندلی نماند به ظلمت سرای خاک
برگ گلی به سایه ی خاری پدید نیست
ما آن پیاده ایم که از پا فتاده ایم
در عرصه ی وجود، سواری پدید نیست
شادی طمع مدار، که آشوب ماتم است
یاری ز کس مجوی که یاری پدید نیست
آهی نخیزد از دل خاموش من، رهی
زآن آتش فسرده، شراری پدید نیست