بکمال بود عشقم ز ازل که آفریدی

بکمال بود عشقم ز ازل که آفریدی

نه زمین بدونه گردون که دعای من شنیدی

نه خوری بدونه ماهی نه سری بدو کلاهی

که مرا برای عشقت ز گزیدگان گزیدی

تو برای اهبطواام ز برای رابطواام

بفروختی به خاکی و به جانها خریدی

تو مرا عجب چه یاری تو بگو به من چه داری

که مرا نه بعد پستی به بلندیی کشیدی

بده ام قدیم با تو بده ام ندیم با تو

چو منم تو و تویی من ز چه روی ناپدیدی

نه تو با منی نه بی من نه تو در تنی نه بی تن

نه تو زنده مرده هم زن تو قریبی و بعیدی

تو تری و خشکی ای جان ختنی و مشکی ای جان

شب قدر و سال و ماهی عرفات و روز عیدی

تویی آنکه چشم و دیدی تو بگفتی و شنیدی

تویی آنکه پرده دوزی تویی آنکه بر دریدی

تو سواری و سمندی تو لطیف و زورمندی

تو گشایی و ببندی در و قفلی و کلیدی

همه خلق گشت حیران ز رعیت و ز سلطان

که چگونه شهسواری که تو غازی و شهیدی

منشین تو سست و طالب که شوی قوی و غالب

سو بیشه شو چو شیران که از آن چمن چریدی

ز جهان نهان ز آنم که چو عشق بی نشانم

چو بر شیوخ جانم ز چه رو کنم مریدی

دلت ار کنون مریدی ز ازل شه مریدی

همه دانشی و دیدی دل و جان با یزیدی

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها