صائب تبریزی- غزل شماره 4173
وقت است نوبهار درِ عیش وا کند
باغ از شکوفه خندۀ دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچۀ پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکرخنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نوبهار هرکه صبوحی قضا کند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبۀ مرا به درستی رها کند؟
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینۀ دل جلا کند