صائب تبریزی- غزل شماره 3879
کریم اوست که خود را بخیل می داند
عزیز اوست که خود را ذلیل می داند
درین محیط چو غواص هر که محرم شد
نفس کشیدن خود قال و قیل می داند
کسی که آتش خشم و غضب فرو خورده است
میان شعله حضور خلیل می داند
خوشم به گریۀ خونین که آن بهشتی روی
سرشک تلخ مرا سلسبیل می داند
ازین سیاه درونان به اهل دل بگریز
که کعبه چارۀ اصحاب فیل می داند
کبودی رخ خود را ز سیلی اخوان
عزیز مصر به از رود نیل می داند
سفینه ای که به گل در کنار ننشسته است
چه قدرِ بادِ مرادِ رحیل می داند؟
ز چرخ، کام به شکر دروغ نتوان یافت
که راه حیلۀ سایل بخیل می داند
زبان راه بیابان اگر چه پیچیده است
به صد هزار روایت، دلیل می داند
امید رحم ز خورشید طلعتی است مرا
که خون شبنم گل را سبیل می داند
دلی که محرم اسرار غیب شد صائب
نسیم را نفس جبرئیل می داند