سهراب سپهری – مجموعه زندگی خواب ها
شماره 9
لولوی شیشه ها
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه ی کدام در آویخته؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می تراود
گل های قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود !
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید
تصویری به شاخه ی بید آویخته
کودکی که چشمانش خاموشی تو را دارد
گویی تو را می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود !
تو را در همه ی شب های تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام
مادر مرا می ترساند :
لولو پشت شیشه هاست !
و من توی شیشه ها تو را می دیدم
لولوی سرگردان !
پیش آ
بیا در سایه هامان بخزیم
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید
شیشه ی پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی شیشه ها
شیشه ی عمرش شکسته بود