بدانک بوی تو آورد صبحدم بادم

خواجوی کرمانی – غزل شماره 643

بدانک بوی تو آورد صبحدم بادم

وگرنه از چه سبب دل به باد می‌دادم

عنان باد نخواهم ز دست داد کنون

ولی چه سود که در دست نیست جز بادم

مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد

به پای خویش چو در دام عشقت افتادم

ز دست دیده دلم روز و شب به فریاد است

اگرچه من همه از دست دل به فریادم

مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم

امید وصل درین ره چو پای بنهادم

چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی

که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم

گمان مبر که فراموش کردمت هیهات

ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم

مگر به گوش تو فریاد من رساند باد

وگرنه گر تو تویی کی رسی به فریادم

مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو

که بی تو از گل و بلبل چو سوسن آزادم

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها