شعر نخست:
ای فلک ذات تو هر روز روالی دارد
در سر از گردش بیهوده خیالی دارد
نه همین خاطر من از تو ملالی دارد
هیچ کس نیست در این پرده که حالی دارد
صورت حال در این پرده ندیدست کسی
نه چنین صورت حالی بشنیدست کسی
از جفای تو به تنگم، دل سنگی تا کی؟
نیستی خانه مور این همه تنگی تا کی؟
گاه رو به صفتی، گاه پلنگی تا کی؟
ای دغل! با من یکرنگ، دو رنگی تا کی؟
این چه رنگی است که گه شیشه و گه سنگ شوی
هیچ رنگی به از این نیست که بی رنگ شوی
نه با تو هوس در کمر توان کردن
نه آرزوی تو از دل به در توان کردن
نه از پی تو توان آمدن ز بیم رقیب
نه از تو رو به دیار دگر توان کردن
فغان که گریه من آنقدر زمین نگذاشت
که از فراق تو خاکی به سر توان کرد
چنین که عاشق روی توام ز بیم رقیب
کی از جمال تو قطع نظر توان کردن
((لسانی)) از پی وصل تو گر زیاده رود
متاع زندگیش مختصر توان کردن