شعر نخست:
هربار به تو فکر می کنم
یکی از دکمه هایم شل می شود
انقراض آغوشم یک نسل به تأخیر می افتد
و چیزی به نبضم اضافه می شود
که در شعرهایم نمی گنجد
کافیست ترا به نام بخوانم
تا ببینی لکنت عاشقانه ترینِ لهجه هاست
و چگونه لرزش لب های من
دنیا را به حاشیه می برد
دوستت دارم
با تمام واژه هایی که در گلویم گیر کرده اند
و تمام هجاهای غمگینی
که به خاطر تو شعر می شود
دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهسته
دوستت دارم
و خواستن تو جنینی است در من
که نه سقط می شود
نه به دنیا می آید!
شعر دوم:
دادگاه خانواده
از امروز
جهنم زیر پایت است
از امروز که هر لحظه هزار بار
سینه هایت را میان تنت گم می کنی
و شیرت در تمام قوطی های جهان خشک می شود
بغض می کنی
و دود اجاق های کور دنیا به چشمت می رود
روی شکمت دست می کشی
و ترک های حاملگی جای پنجه های ببری عقیم اند
که هرشب دشت های گرسنه را به خانه می آورد
و ناخن های پس از معاشقه اش را سیر می لیسید
از امروز
هیچ فردایی را با روز دیگری اشتباه نمی گیری
و تمام زندگی ات را
در امروزی جهنمی و طولانی فکر می کنی
به بهشتی که در چشم هایت آب می رود
آب می رود
آب می رود
آب می رود
آب می رود.
شعر سوم:
میترسیدم عاشقت شده باشم
مثل زمین
که میترسید زیرِ برکۀ کوچکی غرق شود
و آسمان
که میدانست یک شب، پرندهای
تمام بادهایش را به مسیرِ دیگری میبَرد
میترسیدم
و عشق در تمامِ خوابهایم میغلتید
میترسیدم
و ملافهها حالتِ تهوّع داشتند
گاهی
برای ترسیدن دیر میشود
آنقدر که دستهایت را
با تمامِ پنجرهها باز میکنی
و یادت میرود از هر زاویهای پرت شوی
دوباره به آغوش خودت برمیگردی
شعر چهارم:
حسودم،
به انگشتهایت
وقتی موهایت را مرتب میکنند
حسودم،
به چشمهایت
وقتی تو را در آینه میبینند
و حسودم،
به زنی که رد شدن از لنزهای رنگیاش
رنگ پیراهنت را عوض میکند
چه کار کنم؟
من زنِ روشنفکری نیستم
انسانی غارنشینم،
که قلبم هنوز در سرم میتپد؛
– که بادی که پنجرههای خانهام را به هم میکوبد،
روزی اگر موهای دیگری را پریشان کرده باشد چه؟
و بارانی که باریده و نباریده تورا یادم میآورد،
روزی اگر دیگری را یادت بیاورد چه؟ –
حسودم
و هی میترسم از تو
از خودم
از او
میترسم و هی شمارهات را میگیرم
و صدای زنی ناشناس
که شاید عطر تو از گلهای پیراهنش میچکد
که شاید بوی تو از انگشتانش میچکد
که شاید حروف نام تو از لبانش میچکد
هر لحظه از دسترسم دورترت میکند
تو دور میشوی
من
فرو
میروم در غار تنهاییام
کنار وهمِ خفاشی که این روزها
دنیایم را وارونه کرده است
شعر پنجم:
راه دوری برای رفتن ندارم
جای نزدیکی برای ماندن
و بلاتکلیفی پاهایم راه به هرجا میبرند،
تنهاییام
چمدانم را برمی دارد و دنبالم می آید
همین است که کفش
کشفِ پیش پا افتاده ای می شود
چمدان
گوش سنگینی که ازاین حرف ها پُر است
و قطاری که دور می شود
شاید
شاید به سرزمین دیگری برسد
همین است
که خیابان وطنم می شود
و هرکه سراغم می آید
– به من دست نزنید آقا!
آوارگی واگیر دارد
یکی بیاید
سیگاری میان لب هایم روشن کند
از خانه که بیرون می آمدم انگشتانم را جا گذاشتم
گذاشتم مشق های دخترم را بنویسند
وقتی از مدرسه برمیگردد
و سراغِ لانه ی خالیِ پشت پنجره می رود
یکی بیاید
پیش پایم را ببیند
از خانه که بیرون می آمدم چشم هایم را جا گذاشتم
گذاشتم در انتظار پرستوی کوچکی باشند
که امسال هم از کوچ جا خواهد ماند
یکی بیاید
بگوید اگر غیر از اینجا جای دیگری نیست،
قطاری که دور می شود
چرا دور می شود؟
شعر ششم:
دیگر
خوابت را هم زیر این سقف نمی بیند
و می داند
هیچ خیابانی به این خانه ختم نخواهد شد
حتی اگر تمام سیگارهایش را هرروز
با ناز الهه ای بکشد
که تمام زندگی اش در چمدان کوچکی جا شد
گاهی تو را به سفر می فرستد
گاه بهشت
گاه جهنم
و به روی خودش نمی آورد
خوشبختی های سیاه و سفیدی را
که از حافظه ی چسبناک آلبوم ها کنده ای
و اتفاق عاشقانه تری که نمی داند
روی خواب های کدام تخت می اندازی
این روزها بنان
عجیب روی صورت پدر گریه می کند
و انگشت های من ناتوانتر از آنند
که به تکه پاره ی عکس هایتان
وصله های عاشقانه بچسبانند
شعر هفتم:
به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت.
واژگان کلیدی: اشعار لیلا کرد بچه،اشعار لیلا کردبچه،نمونه شعر لیلا کرد بچه،شعرهای لیلا کرد بچه،شعری از لیلا کرد بچه،یک شعر از لیلا کرد بچه،شاعر لیلا کرد بچه،شعر نو لیلا کرد بچه.