کلیم همدانی- غزل شماره 523
مگو ناصح که بتوان از رخ جانان نظر بستن
بسی مشکل بود بر روی صاحب خانه در بستن
به از مو نیست دستاری سرِ ما بی دماغان را
که هرگه واشود، بازش نمی باید ز سر بستن
رمق در کس نمی ماند میان گاهی که بگشایی
میان بگشودنت باشد به خون ما کمر بستن
به سعی خویشتن هرگز نگردی نیک بخت ای دل
تمام عمر اگر بال هما خواهی به سر بستن
ز روی سهو بر مرهم نیفتد دیدۀ داغم
چنین باید بلی از روی نامحرم نظر بستن
ره فیض ازل رهزن ندارد، خصم گو بنشین
که از کوشش نیارد کس ره آب گهر بستن
سخن بخشد حیات جاودانی اهل معنی را
همین باشد کلیم از شاعریها طرف بربستن
سکندر سد نمی بستی که نامش در جهان ماند
دو مصرع را توانستی اگر بر یکدگر بستن!