کلیم همدانی- غزل شماره 445
دلشاد ازانم که دلِ شاد ندارم
وارسته منم، خاطر آزاد ندارم
در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم
شمع سحرم، حاجت جلّاد ندارم
ترسم نبرد راه، نسیمی به چراغم
شب نیست که شمعی به ره باد ندارم
چون جام درین میکده از دست حریفان
خون می خورم و زهرۀ فریاد ندارم
باید ز من آموخت ره و رسم اسیری
عمری است که در دامم و صیّاد ندارم
بی نام به او نامه نویسم، چه توان کرد
چون نامِ خود از شغلِ غمش یاد ندارم
دامان ترم پاکتر از دامن دریاست
شرمندگی از عصمت زهّاد ندارم
شب نیست که در دست، پی مشق جراحت
پیکان تو چون خامۀ فولاد ندارم
با نیک و بدم همچو کلیم آینه صاف است
گر شمع شوم، رنجشی از باد ندارم