کلیم همدانی- غزل شماره 390
گَرَم آسوده دوران می گذارد
کی آن زلف پریشان می گذارد؟
به خون ما چنان تشنه است تیرت
که پا در آبِ پیکان می گذارد
گذارد زاد راهی رهزن عشق
اگر سر برد، سامان می گذارد
هزار آسیب دیگر در کمین است
که کشتی را به طوفان می گذارد؟
سفید از گریه چشمم گشت، تا کی
دل این کاغذ به باران می گذارد؟
جنون یکباره عریانم نسازد
به پا خار مغیلان می گذارد
ز شوق گوشۀ چشم تو، سرمه
بهشتی چون صفاهان می گذارد
کلیم آسایش و عیش وطن را
برای اهل کاشان می گذارد