هر وجودی را به وهم اندر توان جستن همال

قاآنی شیرازی – قصیده شماره 219

در ستایش جناب حاجی آقاسی رحمه الله

هر وجودی را به وهم اندر توان جستن همال

جز وجود مهتری کاو را همالستی محال

روی دین پشت هدی غیث کرم غوث امم

چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل کمال

قهرمان ملک و ملت حاجی آقاسی که هست

جان پاکش غوطه زن در بحر فیض لایزال

عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر

وهم بیرون از وجودش دید نتواند مجال

گر ز عدل او به بازو هیکلی بندد مریض

ز انحراف طبع بگراید به سوی اعتدال

ور به پیشانی نگارد نام بختش آفتاب

تا شباهنگام روز حشر نپذیرد زوال

عقل را ماند که با هر نفس دارد اقتران

روح را ماند که با هر جسم دارد اتصال

هستی صرف است پنداری کز او پوشیده نیست

هیچ عیبی در برون و هیچ علمی در خیال

صورت عقل است از آن ذاتش نگنجد در بیان

معنی روح است از آن وهمش نسنجد در مقال

کوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانک

قبضه ی گوگرد کز آتش پذیرد اشتعال

وصف مهرش چون کنم طبعم ببالد همچو سرو

شرح قهرش چون کنم کلکم بنالد همچو نال

قدر او را بدر گفتم عقل گفتا ای شگفت

بدر دیدستی که روزافزون بود همچون هلال

دست او را ابر خواندم وهم گفتا ای عجب

ابر دیدستی که بی سعی صدف بخشد لآل

مدح هرچیزی که گویی در حقیقت مدح اوست

زانکه بر هر جزو باشد نفس کل را اشتمال

مدح قدر اوست مدح چرخ گردان از علوّ

وصف جود اوست وصف ابر نیسان در نوال

نعت ذات او صفات او به از مردم کند

بی نزاع گفتگوی و بی صدای قیل و قال

گل به بوی خویش معروف است بی رنج دلیل

مه به نور خویش موصوف است بی غنج و دلال

هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل

جان و دل را جز به وهم اندر نیابی انفصال

نی خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل

اتحاد این است کان هرگز نگنجد در مثال

دوش از انعام عامش شکوه ای می کرد عقل

نرم نرمک زیر لب چون گفتگوی اهل حال

از تعصب موی من چون نوک ناچخ شد درشت

جستم از جا تا به پای عقل بربندم عقال

گفت بنشین خشم بنشان گوش ده خاموش باش

تا در این معنی تو را سازم به استدلال لال

گفتمش برهان چه داری گفت کز بدو وجود

تا به عهد جود او با جان برابر بود مال

گوهر از عزت به جایی بود کاندر جشن ها

زیور تاج تکین بد زینت فرق ینال

وینک از خواری گهر را گر به دریا افکندی

ز انزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال

گفتمش ای عقل از پیری به جایی بینمت

کز خرافت بازنشناسی یمین را از شمال

خود تو صد ره گفته ای گوهر جمادی بیش نیست

بر جمادی چون نهد عزت عزیزی ذوالجلال

او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزیز

زین دو عزت مر کدام اولی بیان کن شرح حال

مهترا مسکن نوازا هست سالی تا که من

تشنه لب جان می دهم بر چشمه ی آب زلال

تو رسول وقت خویشی من بلال وقت تو

هیچ از رحمت نفرمودی ارحنا یا بلال

نیمه ی سالی ندانم بیشتر یا کمترست

کز تو دارم انتظار وعده ی یک طاقه شال

شال را بگذار حال من به دست آور که هست

در دلم صد گونه غم زین کهنه دیر دیرسال

قرض من چندان بود کاندر درون توست علم

گر چه شاید کاین تشابه را نکو گیرم به فال

عمر من گر در جهان بودی به قدر وام من

هیچکس را بر فنای من نرفتی احتمال

خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تیول

گر چه تعیین رفت بختم قاصر آمد در سؤال

صبر کن قاآنیا بر تیر باران بلا

کز بلا راهی بود تا قاب قوسین وصال

گر توانی پنجه ی تقدیر تابیدن بتاب

ور نتابی صبر کن وز هر چه پیش آید منال

تا ز حی لاینام اندر زبان ها گفتگوست

باد بختت لاینام و باد عمرت لایزال

خوی احبابت ز طیبت مشکبو بادا چو زلف

بخت اعدایت به طینت تیره رو بادا چو خال

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest


0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها