صائب تبریزی- غزل شماره 3577
دل آگاه به هر شورشی از جا نرود
آب گوهر بسر از جوشش دریا نرود
غرض اهل دل از سیر و سفر آزارست
می کشم دامن ازان خار که در پا نرود
بارِ غم از دل مجنون که تواند برداشت؟
ناقۀ لیلی اگر جانب صحرا نرود
از نفس زخم دل آینه ناسور شود
درد عاشق به فسونسازی عیسی نرود
می اگر با خبر از آفت صحبت گردد
هرگز از خُم به پریخانۀ مینا نرود
چشم بینا دهن زخم دلِ آگاه است
خون محال است که از دیدۀ بینا نرود
نقطۀ بختِ سیه، ریختۀ کلک قضاست
این سیاهی به عرق ریزی دریا نرود
گره از کار جهان وانکند چون دم صبح
دل شب هرکه به دریوزۀ دلها نرود
جلوۀ موج سراب آفت کوته نظرست
صائب از راه به آرایش دنیا نرود