چیزی در طبقاتِ این ایوان نمی بینم
چیزی که بیاید
و تب کنم .
من از عمودِ همین منطقه
به سمت تازه ترین ارتفاع کشیده شدم
و خوب می دانم که
تب
نشانه ی آگاهی ا ست.
می آیی
ونَفَسم از آمدنت بند می آید.
سرم را روی سینه ی تو می گذارم ،
مرکزِ آمد و رفتِ ماهی های کوچک را ردیابی می کنم ،
ماهی هایی از مناطق مختلف
که بطنِ کوچکم را
به دهلیزهای تو مربوط می کند.
به دهلیزهای شاد و جوانت.
دریاچه های زیادی در جریان است؛
این جا مرکز تفکرِ یک بودای کوچک است
که می خواست
فرهنگ مدیترانه ای داشته باشد
و درباره ی فولکلور شرقی، تحقیق کند
و انسانش مُدام آرزو باشد.
مرکزِ بوم قلبم را کشف کردی
و روی سُرخرگ های آن نقاشی می کشی.
خوش می خوابانم ،
ماهی های
قرمز
سبز
آبیِ رگ های تو ،
صدای جان دادن می آید
و من
هنوز در گیرِ قایق سواری
در آب های سبزِ تنش هستم
واژگان کلیدی: اشعار بهاره رضایی،شاعر بهاره رضایی،نمونه شعر بهاره رضایی،شعرهای بهاره رضایی،شعری از بهاره رضایی،یک شعر از بهاره رضایی،شعر نو بهاره رضایی