بیدل دهلوی- غزل شماره 2442
به کنج ابروی دلدار خال فتنه کمین
سیاهپوش، سیه خانهایست، گوشهنشین
چو سایه، جذبهٔ خورشید او سراپایم،
چنان ربود که نگذاشت سجدهام به جبین
سراغ مردمک از چشم ما مگیر و مپرس
خیال خال سیاه تو کرده است کمین
هوای گلشن یاد ترا بهاری هست
کزو چو شعله توان کرد نالهها رنگین
چو صبح از دم تیغ تو پای تا به سرم
جراحتیست که دارد تبسّمی نمکین
به شعلهکاریِ غیرت هزار دوزخ نیست
بسوز هستی من یا به سوی غیر مبین
به جلوهات رگ گلدسته بند مژگانم
بهار میچکد اینجا ز دامن گلچین
ز بس به حسرت رنگ حنا گداختهام
ز خاک من، کف پای تو میشود رنگین
هجوم حیرتم از نقش پای خود دریاب
تو میخرامی و من نقش بستهام به زمین
چو کوه غیر زمینگیریام علاجی نیست
شکست در ره من شیشهها دل سنگین
تپیدن از چه جرس وام بایدم کردن
نفس ندارم و دل ناله میکند تلقین
ز سر برآر هواهای عافیت طلبی
به عالمی که منم، سایه نیست سایهنشین
درین حدیقه سرو برگ خواب ناز کراست؟
بهار هم ز پر رنگ میکند بالین
بهار لالهٔ این باغ دیدهای بیدل
تو هم به خاتم دل، داغ نه به جای نگین