بیدل دهلوی- غزل شماره 2159
در آن محفل کهام من تا بگویم این و آن دارم؟
جبینِ سجده فرسودی نیاز آستان دارم
طلسم ذرّهٔ من بستهاند از نیستی امّا
به خورشیدی است کارم، اینقدر بر خود گمان دارم
بنای عجزْ تعمیرم چو نقش پا زمینگیرم
سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم
نیام محتاج عرضِ مدّعا در بیزبانیها
تحیّر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم
چه خواهم جز دل صد پاره برگِ ماحضر کردن؟
غم او میهمان و من همین یک بیره پان دارم
سر و کار شفق با آفتاب آخر چه انجامد؟
تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم
بلندیهای قصرِ نیستی را نیست پایانی
که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم
نگردی ای فسردن! از کمین شعلهام غافل
که در گَرد شکست رنگ، ذوق آشیان دارم
شرارم در زمینِ بییقینی ریشهها دارد
اگر گویی گُلم، هستم و گر خواهی خزان دارم
گه از امّید دلتنگم، گهی با یأس در جنگم
خیال عالم بنگم، نه این دارم، نه آن دارم
جناب کبریا آیینه است و خلق تمثالش
منِ بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم؟