بیدل دهلوی- غزل شماره 1948
میکند درسِ رمی از رنگ و بو تکرار گل
با همه بیدست و پایی نیست پُر بیکار گل
غنچهها از جوشِ دلتنگی گریبان میدرند
ورنه این گلشن ندارد یک تبسّموار گل
همچو شبنم بایدت حیران به دامن کرد و بس
این چمن دارد بقدر دیدهٔ بیدار گل
عافیت مفتست اگر در ضبط خود کوشد کسی
چون پریشان شد نگردد جمع دیگر بار گل
بویِ دردی میتراود از مزاجِ نوبهار
در غبارِ رنگ دارد نالهٔ بیمار گل
وحشتی میباید، اسبابی دگر در کار نیست
هر قدر زین باغ دامن چیدهای بردار گل
طرزِ روشن مشربان بیگانه از آرایش است
شمع را مشکل که گردد زینت دستار گل
اینقدر زخمْ آشیانِ ناوکِ بیداد کیست
آرزو چیدهست از دل تا لبِ سوفار گل
الفتِ اسباب، منع شوق وحشت مشربی است
سدّ راه بو نمیگردد به صد دیوار گل
بلبل ما بیخبر بر شعلهٔ آواز سوخت
بیدل اینجا داشت از رنگ آتش هموار گل