بیدل دهلوی- غزل شماره 930
آنها که لاف افسر و اورنگ میزنند
در بام هم سری ست که بر سنگ میزنند
جمعی که پا به منزل و فرسنگ میزنند
در یادِ دامنِ تو به دل چنگ میزنند
چون من کسی مباد نماندودِ انفعال
کز عکس نامم آینه ها رنگ میزنند
در باغِ اعتبار، که ناموسِ رنگ و بوست
رندان ز خنده گل به سرِ ننگ میزنند
گردون حریفِ داغِ محبّت نمیشود
این خیمه در فضای دلِ تنگ میزنند
یاران چو گردباد که جوشد ز طرفِ دشت
دامن به زیر پا به هوا چنگ میزنند
طاووس ما خجالتِ اظهار میکشد
زین حلقهها که بر درِ نیرنگ میزنند
ما را به گَردِ کلفت ازین بزم رفتن است
آیینه ها قدم به رهِ زنگ میزنند
زین رهروان کراست سر و برگِ جستجو؟
گامی به زحمتِ قدمِ لنگ میزنند
گاهی به کعبه می روم و گه به سوی دیر
دیوانهام ز هر طرفم سنگ میزنند
بی پرده نیست صورتِ تحقیقِ کس هنوز
آثار خامهای ست که در رنگ میزنند
بیدل به طاقِ ابروی وهمی ست جامِ خلق
چندانکه هوش کار کند سنگ میزنند