نعیم فراشری – تخیلات شماره ۱۲
آفتاب
اختران با یکدگر غمزه کنان
می شوند آهسته آهسته نهان
اندک اندک نور غالب میشود
ظلمت شب محو و غایب میشود
کبک می پوید میان سنگسار
می کند فریاد از هجران یار
بلبلا! آواز باز آغاز کن
بر درختان جنبش و پرواز کن
آفتاب اینک نمایان میشود
از نگاهش صبح خندان میشود
شاد باش و دیر زی؛ ای نجم ما
نور بر نوری، ضیا اندر ضیا
این زمین از هجر تو در ماتم است
وز ظهورت شادمان و خرم است
پیش نورت شب گریزان میشود
میشود لرزان و پنهان میشود
نجم ارض از دوری تو خاک شد
پیرهنش از آه دل هم چاک شد
از تو یابد زندگانی این زمین
از تو میتابد همه چرخ برین
زاده از تو اختران بی قرار
گشته از نورت هميشه تابدار
دختر توست این زمین بیمکان
مشتری، زهره و سایر همچنان
تا جدا گشتند از تو این شرر
ميروند اندر فضا آواز سر
پیش تو ای شمس تابان منیر
بس حقیر است آدم و این خاک زیر
لیک تو نیز، ای رئیس این جهان
اختری اندر میان آسمان
پیش جمله کائنات بیشمار
نیستی اندر حساب و اعتبار
چند اجرامند پر از تاب و فر
لیک کوتهبین شده چشم بشر
همچو تو مهرند، و از تو مهترند
از تو هم روشنتر و هم بهترند
ذهن پرانم بتازد چپ و راست
تا ببیند این فضا را تا کجاست
میپرد لیکن نمییابد کنار
باز میآید خجل و شرمسار
اندرون این فضای بیکران
پر ز انوار است و اسرار نهان
نه یمین دارد طییعت نه یسار
نه حساب اجرام و نه میدان کنار
بی حد و بی چون و بی سان حکمتی است
بیبدایت؛ بینهایت قدرتی است
دیرزی، ای جان جمله کائتات
بحر بیپایان و بیقعر حیات
آفتابا! پرتوت را پیروم
با شعاع تو به بالا میپرم
این دلم میبیند اندر آسمان
آستانی دلستان و جاودان
مرغکی کین آشیان آموخته است
پر و بالش هم در آنجا سوخته است