مولانا – کلیات شمس تبریزی
ترجیع شماره 6
ای آنک ما را از زمین بر چرخ اخضر میکشی
زوتر بکش زوتر بکش زیرا که خوشتر می کشی
امروز خوش برخاستم با شور و با غوغاستم
امروز زو بالاستم کامروز برتر میکشی
امروز مر هر تشنه را در حوض و جو میافکنی
ذوالنون و ابراهیم را در آب آذر میکشی
امروز خلقی سوخته در تو نظرها دوخته
تا خود کرا پیش از همه امروز در بر میکشی
ای اصل اصل دلبران امروز چیز دیگری
ای دل چه خوش دل میبری ای سر چه خوش سر میکشی
ای آسمان خوش خرگهی وی خاک زیبا درگهی
ای روز گوهر میدهی وی شب چو عنبر میکشی
ای صبحدم خوش میدمی وی باد پنهان می روی
ای سرو از قعر زمین خوش آب کوثر میکشی
ای گل چه نیکومحرمی وی باد با او همدمی
ای مهر اختر میکشی وی ماه لشکر میکشی
ای روح راح این تنی ای شرع مفتاح منی
ای عشق شنگ و رهزنی ای عقل دفتر میکشی
ای باده دفع غم تویی هر درد را مرهم تویی
ای ساقی شیرین لقا دریا به ساغر میکشی
ای باد پیک هر سحر کز یار میآری خبر
خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر میکشی
ای خاک ره در دل نهان داری هزاران گلستان
ای آب بر سر میروی در بحر گوهر میکشی
ای آتش لعلین قبا از عشق داری شعله ها
بگشاده لب چون اژدها هر چیز را درمیکشی
ترجیع این باشد که تو ما را به بالا میکشی
آنجا که جان روید ازو جان را به اینجا میکشی
ای فتنه ی انگیخته صد جان به هم آمیخته
ای خون ترکان ریخته با لولیان بگریخته
در سایه ی آن لطف تو آخر گشایم قلب تو
در سر نشسته الف تو زان طره ی آویخته
از چشم بردی خواب ها زین غرقه گرداب ها
زان طره ی پر تاب ها مشکی به عنبر بیخته
ای رفته در خون رهی تو رشک خورشید و مهی
با این همه شاهنشهی با خاکیان آمیخته
از برق آن رخسار تو از شعله ی انوار تو
از حلم موسی وار تو از بحر گرد انگیخته
ای شمع افلاک زمین وی معجز روح الامین
عشقت نشسته در کمین خون هزاران ریخته
مخدوم شمس الدین تو را گشتی درین یک ماجرا
این عفو بسته شد چرا ای خسرو هر دو سرا
ای آنک ما را میکشی بس بیمحابا میکشی
تو آفتابی ما چو نم ما را به بالا میکشی
چند استخوان مرده را بار دگر جان میدهی
زندانیان غصه را اندر تماشا میکشی
زین پیش جان ها بر فلک بودند هم جام ملک
جان هر دو دستک میزند کو را همانجا میکشی
ای مهر و ماه و روشنی آرامگاه دامنی
ره زن که خوش ره میزنی میکش که زیبا میکشی
ای آفتاب نیکویی وی بخت و اقبال جوان
ما را بدان خوی روان چون مشک سقا میکشی
چون دیدم آن سغراق نو دستار دل کردم گرو
اندیشه را گفتم برو چون سوی سودا میکشی
ای عقل بستم میکنی وی عشق هستم میکنی
هرچند پستم میکنی تا رب اعلا میکشی
ای عشق میکن حکم مر ما را ز غیر سر ببر
ای سیل میغری بغر ما را به دریا میکشی
ای جان بیا اقرار کن وی تن برو انکار کن
ای لا مرا بردار کن زیرا مالا میکشی
هرکس که نیک و بد کشد آن را به سوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی ما را سو ما میکشی
ای سر تو از وی سر شدی وی پا ازو رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی وز کاهلی پا میکشی
ای سر بنه سر بر زمین گر آسمان میبایدت
وی پای کم رو در وحل گر سوی صحرا میکشی
ای چشم منگر در بشر وی گوش مشنو خیر و شر
ای عقل مغز خر مخور سوی مسیحا میکشی
بیهوده کم گوی ای زبان هر سوی کم ناز ای بیان
دایم نگه داری عیان چون صف به صحرا می کشی
والله که نیکو میکشی بالله که زیبا میکشی
بیتیغ و خنجر میکشی بی دست و بی پا میکشی
تنها به سیران میروی یا پیش مستان میروی
یا سوی جانان میروی باری خرامان میروی
در پیش چوگان قدر گویی شدم بیپا و سر
برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان میروی
از شمس تنگ آید تو را مه تیره رنگ آید تو را
افلاک تنگ آید تو را گر بهر جولان میروی
بس نادره یار آمدی بس خوب دلدار آمدی
بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان میروی
ای دلبر خورشید رو ای عیسی بیمارجو
ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان میروی
تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر
یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان میروی
ای قبله ی اندیشه ها شیر خدا در بیشه ها
ای رهنمای بیشه ها چون عقل در جان میروی
گه جام هش را میبرد پرده ی حیا را میدرد
گه روح را گوید خرد چون سوی مستانن میروی
هجران چه هر جایی که تو کردی برای جستجو
چون ابر با چشمان تر با ماه تابان میروی
ای نور هر عقل و بشر روشن تر از شمس و قمر
ترجیع سوم را نگر نیکو بر افکن نظر
سلطان خوبان را نگر مست از خرابات آمده
در قصد خون عاشقان دامن مگر اندر زده
سوگند خورده آن لعین هستم یکی از ناصحین
یک عقل پیدا آمده در والد و در والده
زین باده شان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم
تا تو نیابی عاقلی در حلقه ی آدم کده
ساقی ما لیلی جان مجنون ما شخص جهان
جز لیلی و مجنون ما پژمرده و بی فایده
گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت
از جام حق مستت کنم با دار و گیر و عربده
بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان
برریز یک رطل گران بر منکر این قاعده
آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی
آمد فراوان جام و می بگذشت دور مائده
ترجیع کن هین ساقیا درده شراب چون بقم
تا گرم گردد گوش ها من نیز ترجیعی کنم
درد دل عشاق را نک سوی درمان میکشی
مر تشنه ی عشاق را در آب حیوان میکشی
خود کی کشی نو شاه را یا خاطر آگاه را
هرکس که او انسان بود او را از این سان میکشی
سلطان سلطانان تویی احسان بیپایان تویی
در قحط این آخر زمان نک خوان احسان میکشی
پیش دو سه دیو دنی چندان تواضع میکنی
چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان میکشی
الله یدعوا آمده آزادی زندانیان
زندانیان غمگین شده گویی به زندان میکشی
زنبیلشان پر میکنی پر لعل و پر در میکنی
چون بحر رحمت خس کشد زنبیل رحمت می کشی
فرعون را گفته کرم بر تخت ملکت می برم
تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان میکشی
فرعون گفت این رابطه از توست و موسی واسطه
مانند موسی کش مرا کو را تو پنهان میکشی
گفته اگر موسی بدی چوب اژدهایی کی شدی
ماه از کفش کی تابدی تو سر ز رحمان می کشی
موسی ما ناخوانده ای سوی شعیبی رانده ای
چون عاشق درمانده ای بر وی چه دندان میکشی
موسی ما طاغی نشد وز واسطه ی ننگش نبد
ده سال چوپانیش کرد چون نام چوپان میکشی
ای شمس تبریزی ز تو این ناطقان جوشان شده
این گفت سر بر میرود چون سوی کیوان میکشی
ترجیع دیگر این بود ای جان که هر دو میکشی
افزون شود رنج دلم یک لحظه گر کم میکشی
عیسی جان را از زمین فوق ثریا میکشی
بیفوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی میکشی
مانند موسی چشمه ها از چشمه پیدا میکنی
موسی دل را هر زمان بر طور سینا میکشی
این عقل بیآرام را میبر که نیکو میبری
وین جان خونآشام را میکش که زیبا میکشی
تو جان جان ماستی مغز همه جانهاستی
از عین جان برخاستی ما را سو ما میکشی
ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون
تا صدر الا کشکشان لا را به الا میکشی
از توست نقش بتکده چون مسجد اقصی شده
وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا میکشی
شاهان سفیهان را همه بسته به زندان میکشند
تو از چه و زندانشان سوی تماشا میکشی
تن را که لاغر میکنی پر مشک و پر زر میکنی
مر پشه ای را پیشکش شهپر عنقا میکشی
نزدیک مریم بیسبب هنگام آن درد و تعب
از شاخ خشک بیقلب هر لحظه خرما میکشی
زاغ تن مردار را در جیفه رغبت میدهی
طوطی جان پاک را مست شکرخا میکشی
یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون
از راه پنهان هر دمش ای جان به بالا میکشی
یونس به بحر بیامان محبوس بطن ماهیان
او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا میکشی
در پیش سرمستان دل در مجلس پنهان دل
خوان ملائک مینهی نزل مسیحا میکشی
ترجیع دیگر به بود امروز چون خوان میکشی
فردوس جان را از کرم در پیش مهمان میکشی
گر ساقیم حاضر بدی وز باده ی او خوردمی
در شرح چشم جادویش صد سحر مطلق کردمی
گرخاطر اشتر دلم چون شیرگیر او شدی
شیران نر را این زمان در زیر زین آوردمی
سرمست بیرون آیمی در مجلس سلطان خود
فرمان ده هر شهرمی درمان ده هر دردمی
نی درودمی نه کشتمی مطلق خیالی گشتمی
نی تری و نی خشکمی نی گرممی نی سردمی
نی در هوای نانمی نی در بلای جانمی
نی بر زمین چون کوهمی نی بر هوا چون گردمی
نی سرو سرگردانمی نی سنبل رقصانمی
نی لاله ی لعلین قبا نی زعفران زردمی
نی غنچه ی بسته دهان از ضعف دل گشته نهان
نی این جهان نی آن جهان نور خدا پروردمی
هر لحظه گوید شاه دین صد آن چنان و هم چنین
پیدا شدی گر زانکه من در بند بردا بردمی
گرنه چو باران در چمن می دادمی داد ز من
با جمله فردان جفتمی با جمله جفتان فردمی
ملک سلیمان نقل شد ماهی فروشی شد فنش
بی رنج راحت گر بدی من مور را نازردمی
گر صیف بودی بی دهی خاری نخستی پای گل
گر بی خماری می بدی انگور را نفشردمی
گر عقده ی آن ساحره از پای جانم وا شدی
بر کوری هر رهزنی صد رستم و صد مردمی
جانا بمانی تا ابد ای چشم ما روشن به تو
ای شاد داد موتلف جان دو صد چون من به تو
می گفت با حق مصطفی چون بی نیازی تو ز ما
حکمت چه بود آخر بگو در خلقت هر دو سرا
حق گفت ای جان جهان گنجی بدم من بس نهان
می خواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا
عکس رخ آن جان جان باشد چو مهر آسمان
پشتش بود بهتر ز رو گر تو ندانی روی ما
آیینه کردم عیان پشتش زمین رو آسمان
پشتش شود بهتر ز رو گر بجهد از رو و ریا
گر شیره می خواهد شدن در خم بجوشد مدتی
خواهد قفا گه رو شود پس بایدش خوردن قفا
آبی که جفت گل بود کی آینه ی مقبل بود
چون او جدا گردد ز گل آیینه گردد با صفا
جانی که بیرون شد ز تن گوید بدو سلطان من
زآنسان که رفتی آمدی آثار گورآلای ما
مشهور باشد این که مس از کیمیا زر می شود
این کیمیای نادره کرده ست مس را کیمیا
نی تاج خواهد نی قبا آن آفتاب از فیض حق
هست او دو صد کل را کله وز بهر صد عریان قبا
بهر تواضع بر خری بنشست عیسی ای پسر
ور نه سواری کی کند بر پشت خر باد صبا
ای روح اندر جست و جو سر کن قدم چون آب جو
ای عقل بهر آن بقا دایم برو راه فنا
چندان بکن تو ذکر حق کز خود فراموشت شود
تا نزد حق مدعو شود بی ریب داعی و دعا
دانی که بازار امل پرحیله است و پر دغل
هشداری میر اجل تا درنیفتی در دغا
خواهی که در جانان ما در دولت خندان رسی
می باش خندان همچو گل گر جور بینی ورعطا
این ترک خوش آمد ولی ترجیع سوم می رسد
ای جان جانان گه ز تو جان می پذیر گه جسد
از باده ی شبهای تو از مستی لب های تو
از لطف غبغب های تو آخر کجا فرزانگی
ای رستم دستان تر باشی مخنث تر ز غر
با آن لب همچون شکر گر باشدت مردانگی
آه از مغولی های تو آه از ملولی های تو
آه از فضولی های تو یکتا شو از صد دانگی
با لعل همچون مشک وش با تابش سیمین برش
صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دردانگی
ای صاف همچون جام جم پیشت نمایشهاست کم
چون چنگ گشتم من به خم اندر غم خوش نانگی
جان را ز تو بیچارگی بیچارگی یکبارگی
ویرانی و ویرانگی صد خانه و صد خانگی
مخدوم شمس الدین شهم هم آفتاب و هم مهم
بر خاک ار من سر نهم هم سر بود زان متهم
ما جمله مهجونان شده در خوابگه پنهان شده
آن ماه بىنقصان شده و انجم همه رقصان شده
صفرام از سوداى تو وز لعل جانافزاى تو
از وعده ی فرداى تو جان ها پگه رقصان شده
زان روى همچون ماه تو شاهان حشم در راه تو
در عين لشكرگاه تو شاه سپه رقصان شده
اى مفخر روحانيان وى دبدبه ربانيان
سرها ز تو شادىكنان بر سر كله رقصان شده
هركس كه دارد عقل و جان باشد ز جنس انس و جان
بنگر تو او را در نهان از عشق شه رقصان شده
خاموش كن مگشا دهن كم گوى بىمعنى سخن
سوى حسام الدين حسن بين از ولد رقصان شده
قومى شده رقصان دين با صدهزاران آفرين
قومى دگر منگر چنين اندر صفت رقصان شده
آن آفتاب نيكوان اندر حجاب اين جهان
روزى كه ظاهر گشت آن نيك و تبه رقصان شده
تبريز باقى جهان با هر كه را عقلست و جان
از روى معنى و عيان در عشق شه رقصان شده
ميدان فراخ ست اى پسر تو گوشهاى من گوشهاى
همچون ملخ در كشت شه تو خوشهاى من خوشهاى
هم روت خوش هم خوت خوش هم بيخ و زلف و هم قفا
هم شيوه خوش هم ميوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا
اى صورت عشق ابد وى حسن تو بيرون ز حد
اى ماه روى سروقد اى جانفزاى دلگشا
اى جان و باغ ياسمين اى شمع افلاك و زمين
اى مستغاث العاشقين اى شهسوار هل اتى
اى خوان لطف انداخته وى با لئيمان ساخته
طوطى و كبك و فاخته گفته تو را حمد و ثنا
اى ديده ی خوبان چين در روى تو ناديده چين
دامن ز كولان در مچين مخراش رخسار رضا
اى صبر بخش زاهدان اصلاحبخش عابدان
وى گلستان عارفان در وقت بسط و التقا
با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من
خواهم درو كردن تو را اى دوست تا وقت دعا
دارم رفيقان از برون دارم حريفان در درون
در خانه جویى دلبران در صفه ی اخوان صفا
اى رونق باغ و چمن وى ساقى سرو و سمن
شيرين شدت از تو و من ترجيع خواهم گفت من
هرگز نديدستم كه مه آيد به صورت بر زمين
آتش زند خوبى او در جمله ی خوبان چين
كى ره برند انديشه ها كان شير نر وان بيشه ها
بيرون جهد عشاق را غرقه كند در خون و طين
گفتم به دل بارى دگر رفتى درين خون جگر
گفتا خمش بارى بيا يكبار روى او به بين
از روى گويم يا ز مو از طره گويم يا ز خو
از چشم مستش دم زنم يا مستغاث المسلمين
اندر خورى روى صنم كو لوح تا نقشى كنم
تا آتشى اندر فتد در دودمان ما و طين
حاصل گرفتار ويم مست و خراب آن ميم
شب تا سحر يا ربكنان كالمستغاث اى مسلمين
و ز درد هجرانش زمين رو كرد اندر آسمان
وان آسمان گويد كه من صد چون توام اندر زمين
آمد جواب اين هر دو را از جانب مهمانسرا
كان عاشقان با زبان اينك سعادت در كمين
دولت قلاووزى شده اين هر دو را بر هم زده
در كف گرفته مشعله از مشعل عين اليقين
زين شعلههاى معتمد سر دل هر نيك و بد
چون مومى اندر شير شد از هول و بيم يوم دين
كى تشنه ماند آن جگر كو دل نهد بر جان ما
كى بسته ماند مخزنى بر خازنى كامد زمين
اى باغ كردى صبرها دردى رسيدت ابرها
الصبر مفتاح الفرج اى صابران را راستين
شمس جهانست اين قمر از آسمانست اين قمر
چون جان بود سوداى او پنهان كنيمش اينچنين
پنهان كنيمش ما ازو جان فرد تنها مىچشد
ترجيع گيرد گوش او از پردهها بيرون كشد
يك مسئله مىپرسمت اى روشنى در روشنى
آن چه فسون درمىدمى غم را چو شادى مىكنى
خود در فسون شيرينلبى مانند داود نبى
آهن چو مومى مىشود بر مىكنيش از آهنى
نى بلكه شاه مطلقى بگلربگ ملك حقى
شاگرد خاص خالقى از جمله افسونها غنى
تا من تو را نشناختم بس اسب دولت تاختم
خود را برون انداختم از ترسها در ايمنى
هر لحظه با جانى نوم هر دم به باغى مىروم
بىدست و بىدل مىشوم چون دست بر من مىزنى
نى چرخ دانم نى سها نى كاله دانم نى بها
نى ماه دارم نى ضيا دارم ز غمها ايمنى
اى رازق ملك و ملك وى قطب دوران فلك
حاشا از آن حسن و نمك كه دل ز مهمان بركنى
خوش ساعتى كان سرو من سرسبز باشد در چمن
وز باد و سودا پيش او چون بيد باشم منحنى
لاله به خون غسلى كند نرگس به حيرت بر زمين
غنچه بيندازد كله سوسن فتد از سوسنى
اى ساقى بزم كرم مست و پريشان توام
وى گلشن باغ ارم امروز مهمان توام