زنی خفت چون گل به دامان دشت

رهی معیری – مثنوی و منظومه

شماره 3

مار و غار

زنی خفت چون گل به دامان دشت

قضا را یکی مار از آن سو گذشت

بدان گنج ره يافت نابرده رنج

ضرورت بود مار از بهر گنج

سوی خفته شد مار سوراخ جوی

به نرمی فرو شد به سوراخ اوی

نهانخانه ای دلکش و نرم دید

بیاسود چون بستری گرم دید

زن از جنبش مار در غار خویش

ز جا جست و حیران شد از کار خویش

هراسان و لرزان و اندیشناک

از آن افعی خفته اندر مغاک

فغان کرد چندان که برنا و پیر

شدند آگه از مار و از مارگیر

همه غرق اندیشه تا چون کنند

علاج پری با چه افسون کنند

سرانجام یاران پاکیزه رای

سوی شهر بردندش از روستای

طبیب آمد و جهد بسیار کرد

به علم و عمل چاره ی کار کرد

به تدبیر داننده ی چیره دست

زن از مار و مار از بن غار رست

عجب بین که زن رخت از آن ورطه برد

ولی افعی بخت برگشته مرد

اگر هوشیاری مشو یار زن

منه مار خود بر در غار زن

به زن هرکه خود را گرفتار دید

همان بیند آخر که آن مار ديد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها