قاآنی شیرازی – قصیده شماره 301
وله فی المدیحه
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را در کمین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هرگه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست و پوشد بر شنح جوشن ز موج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم به کین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشتی دلگشا می کوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین و سیم تن
وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغا فکن در چار حد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخ رو
چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیسی از نفس جانبخش موتی از نفس
بر بط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوان است و هان در مشرق مینا مکین
مینا چو طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو
هرگه که قلاشان کو دستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گُردان کُردان از یسار میران اتراک از یمین
از هر کران افکنده بال رادان کیخسرو همال
هر یک به شوکت چون ینال هر یک به مکنت چون تکین
یکسو امین الملک راد هم نیک زی هم نیکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه ی سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کآرد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش بر جحیم
آن اخگرش دُر یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما رازگو
این رازگو آن رازجو این نازکش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف
گوهر فشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چاره ساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کند آوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیو زاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعم المعین بئس البدل
منحوس خصمش را زحل نعم البدل بئس المعین
بینی نهنگی صف شکن در موج دریا غوطه زن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایاتش آیات مبین
چون درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
بر پشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
بر کوهه ی فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایه ی چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بی نشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ تو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز قتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف مامکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
دُری که تابان تر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو تو را گردید ضد کم زد وفاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری
چون حلقه ی انگشتری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازد کیمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت و رای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چاکری غزنی خدا کت بنده ای طغرلتکین
شاید که شوید انوری دیباچه ی دانشوری
باید که ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین