فروغ فرخزاد – مجموعه ی تولدی دیگر
شماره 1
آن روزها
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بامهای بادبادک های بازیگوش
آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها
آن روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلک های من
آوازهایم، چون حبابی از هوا لبریز، می جوشید
چشمم به روی هر چه می لغزید
آن را چو شیر تازه می نوشید
گویی میان مردمک هایم
خرگوش ناآرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشت های ناشناس جستجو می رفت
شب ها به جنگلهای تاریکی فرو می رفت
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه، در اتاق گرم
هر دم به بیرون خیره می گشتم
پاکیزه برف من، چو کرکی نرم
آرام می بارید
بر نردبام کهنه ی چوبی
بر رشته ی سست طناب رخت
بر گیسوان کاج های پیر
و فکر می کردم به فردا، آه
فردا
حجم سفید لیز.
با خش و خش چادر مادر بزرگ آغاز می شد
و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در
که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه .
فردا…
گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بیپروا
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را
از مشقهای کهنه ی خود پاک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه می گشتم افسرده
در پای گلدان های خشک یاس
گنجشکهای مردهام را خاک می کردم.
آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر جعبه ی سر بسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه ی صندوقخانه، در سکوت ظهر
گویی جهانی بود
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
در چشم هایم قهرمانی بود.
آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگسهای صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز
بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدم ها پهن می شد، کش می آمد، با تمام لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد، در ته چشم عروسک ها
بازار مادر بود که می رفت، با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه، با زنبیل های پر
بازار باران بود که می ریخت، که می ریخت، که می ریخت.
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه، با زیبایی رگ های آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر، بر این دست مشوش، مضطرب، ترسان
و عشق
که در سلامی شرم آگین خویشتئ را بازگو می کرد
در ظهرهای گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده ی گل های قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
و توپ، با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه.
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید، پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پرهیاهوی خیابان های بی برگشت.
و دختری که گونه هایش را
با برگ های شمعدانی رنگ می زد، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست