رهی معیری – غزلیات
شماره 99
دریا دل
دور از تو هر شب تا سحرگریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلیاز گریه ی بی حاصلم ؟
چون سایه دور از روی تو، افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو، وای از امید باطلم
از بس که با جان و دلم، ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل، بوی تو خیزد از گِلم
لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟
وآن مایه ی آرام کو؟ تا چاره سازد مشکلم
در کار عشقم یار دل، آگاهم از اسرار دل
غافل نی ام از کار دل، وز کار دنیا غافلم
در عشق و مستی داده ام، بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو، دیوانه ام یا عاقلم؟
چون اشک می لرزد دلم، از موج گیسویی رهی
با آن که در طوفان غم، دریا دلم دریا دلم