رهی معیری – غزلیات
شماره 136
پرنیان پوش
ز گرمی بی نصیب افتادهام چون شمع خاموشی
ز دل ها رفتهام، چون یاد از خاطرفراموشی
منم با ناله دمسازی، به مرغ شب همآوازی
منم بیباده مدهوشی، ز خون دل قدحنوشی
ز آرامم جدا، از فتنهی روی دلارامی
سیهروزم چو شب، در حسرت صبح بناگوشی
بدان حالم ز ناکامی، که تسکین میدهم دل را
به داغی از گل رویی، به نیشی از لبِ نوشی
به دشواری توان دیدن، وجود ناتوانم را
به تار پرنیان مانم، ز عشق پرنیان پوشی
به چشمت خیره گشتم کز دلت آگه شوم اما
چه رازی می توان خواند از نگاه سرد خاموشی
چه میپرسیرهی، از داغ و درد سینه سوز من؟
که روز و شب هم آغوش تبم، با یاد آغوشی